Tuesday, May 28, 2013

تبارشناسی دیوانگی های موروثی

ماهرخ شیرزنی بود برای خودش. هنوز چهل سالش نبود که شوهرش  مرد. "قاسم جان" از سیروز کبدی مرد. بیوه بودنش ولی به آنچه من می خواهم بگویم ربطی ندارد. آن سال ها، آن سالهای خیلی دور، همان دوره ای که هنوز مردم در تلاطم کشف حجاب بودند، ماهرخ منتظر خواستگار بود. آمدند و رفتند و پدرش گفت : "همین خوب بود." یا یک همچین چیزی. من که آنجا نبوده ام. قصه را با حافظه ی تاریخی شخصی ام می نویسم. بعدش را ولی می دانم. درست و دقیق می دانم که ماهرخ چه گفت. بس که بعد از آن حرفش نَقلِ این و آن شد. بس که پای حرفش ماند. آن سالها، همان سالهای خیلی دور که دختر ها توی چشم پدرها نگاه نمی کردند از فرط ترس و احترام،ماهرخ به پدر گفت : " من این را دوست ندارم. من قاسم را می خواهم.با هیچ کس دیگر عروسی نمی کنم." ماهرخ را توی بام حبس کردند. هر کس یک خانه ی قدیمی شمالی دیده باشد می فهمد من چه می گویم. توی بام خیلی کتک خورد. ولی حرفش همان بود که بود. باری ..."قاسم" هم که پسر همسایه بود، از این و آن شنید که بله...فلانی می گوید که فقط و فقط تو را می خواهد. رفت و خواستگار شد و ماهرخ را از توی بام در آورد. این اولین قصه از چندین وچند ماجرایی است که از ماهرخ و دیوانگی های عزیزش شنیده ام. از متفاوت بودنش. از جسارتش. از این که خطه ای از عصبانیتش توی هفت تا سوراخ قایم می شدند. محدود خاطره ای دارم از او. یک بار باید بگویم ماجرای شیربرنج پختنش را...

هیچ کدام از دختر هایش مثل او نشدند. هیچ کس دیگر مثل او نشد. ماهرخ را از دخترش می شناسم. خونش در رگ های من هست. دخترش، مادر من است. 

Wednesday, May 22, 2013

تو اون کوه بلندی...


در سبز رنگ خیلی کم ارتفاع است. دارم فکر می کنم که اگر حامد قرار بود از این در رد شود مجبور بود کلی سرش را خم کند. زنگ می زنم. در را یکی از بچه های همیشگی باز می کند. همان که همیشه تی شرت آبی می پوشد.می خواهم از دو تا پله ی اول بروم بالا که نجیب از کلاس می آید بیرون. "سلام خانوم" کشیده و با هیجان می گوید.جوری که احساس می کنم مهم ترین اتفاق امروزش هستم. می آید و مرا در بغل می گیرد. "خوبی خانوم؟" بله. خوبم. نجیب مرا در آغوش کشیده. مگر می شود بد بود؟!
نجیب افغان است و ده ساله. ریز است. صورت گرد و چشم های روشن دارد. با خنده می گوید " چند سالته؟!" جواب می دهم "چند بهم میاد؟!" ..."هزار سال" ...از گفته ی خودش غش غش می خندد. من هم می خندم. مصطفی هم و فرهاد وحتی بهروز و فردین و همه ی آنهایی که روی ایوان نشسته اند.
نجیب می خواهد سوم را جهشی بخواند. صدایش پر از امید است. "خانوم شما سال دیگه چهارم درس می دین!؟" .."نمیدونم نجیب". به آینده ی روشنش دل بسته است. به همه ی روزهای پیش ِ رو.
من آدم های شادِ روشن را دوست دارم.دلم به حال آدم هایی که بی دلیل ناله می کنند نمی سوزد. دلم می خواهد به همه شان نجیب را نشان بدهم. همین لبش را که به شیطنت می خندد. همین آغوشش که به روی "خانوم پنج شنبه ها" باز می کند. همین عطشش برای جلو رفتن.
آدم باید بلد باشد کنار آمدن را. دغدغه را نباید گذاشت جلوی چشم. نیمی از نا آرامی ها مالِ اینست که آدم دلش برای خودش می سوزد. اینجوری به قول آنوری ها می شود “pathetic”  . رقت انگیز به قولی. امید خوب است. تمام ضعف های انسانی را از یادِ آدم می برد. اینجور که آدم ها انتحاری به شکست نشسته اند، همینجوری است که کشتی شکستگانیم...
نجیب را باید ببرم به چند آدم نشان بدهم. همه شان را...همه ی نجیب ها را... که دیدنی اند. که تحسین کردنشان تمامی ندارد.

Sunday, May 19, 2013

در گل بمانده پای دل

یک باری باید برویم یک ریسرچی انجام بدهیم در بابِ “becoming”  یا شدن. گمانم می شود همان استحاله. بچه که بودم دلم میخواست "لیلیان گیش" بشوم. نه که بازیگر، نه که خوشگل ، می خواستم خودِ خودِ "لیلیان گیش بشوم. ذهن من از درک مفهوم تبدیل و عدم امکانش آن هم به این شدت فیزیکی و مادی عاجز بود. آدمیزاد همین است. گاهی یک مفهومی برایش غامض می شود. مثل یک حجم بتنی صلب و خشن که هنوز رویش آب گرفته اند. هنوز خیس است. از هر طرف که بخواهی نفوذ کنی، راهی نیست. حالا شدن یا همان تبدیل یا همه ی این کلماتی که منظورم را کامل نمی رسانند،شده اند همین. راه ورودی نیست بهشان. اما...اما می توان ذره ذره وارد شد. خیلی یواش و آرام خود را سُراند توی این حجم شل و وارفته که ظاهرش از خشونت موج می زند.می شود که بروی و بخشی از این مفهوم  بشوی. بگذاری خودت را که نفوذ کنی. بعد همانجور که وارد شدی خارج شوی. حتی شاید هنوز مفهوم را درک نکرده باشی. غرض اصلی این است که باید مراقب بود. باید آدم حواسش را جمع کند که زود و به موقع بیاید بیرون. یک وقتی که نشود پایبند مفهومی که در آن دست و پا می زند. باید به موقع فکر و ذهن و دست و پا ،همه  را جمع و جور کرد وگرنه بتن  که سفت شد،گرفت، کارِ آدم زار می شود. می شود در گِل مانده ی مفهومی که هنوز نمی داند چیست؟! آدمی در حال استحاله است همیشه...گیر کردن باعث می شود "شدن" اش به "بودن" تبدیل می شود...آن وقت شما بگویید...آدم است هنوز؟!

Wednesday, May 15, 2013

و رت باتلری که توی ذهن من همیشه تنها ماند...


من مچ مِیکِرِ سینمای کلاسیک بودم. ده پانزده سال پیش از این، در کتابخانه ی کم نورِ بابا،همان موقع که روی دو زانو می نشستم و روی کتاب های تاریخ سینما خم می شدم و صفحه به صفحه ورق می زدم. جور کردن دو تا آدم،کاملا مربوط به احساس شخصی ام نسبت به چهره شان، لحن حرف زدنشان (توی این یکی دوبلورهای قبل انقلاب تاثیر بسزایی داشتند)، حالت های مختلف صورتشان و چشم هایشان و چشم هایشان و چشم هایشان بود. توی یادداشت های من "ویوین لی" می رفت می نشست کنار "جیمز استوارت"، "اینگرید برگمن" و "کری گرانت" را می گذاشتم کنار هم و "گری کوپر" و "باربارا استَنویک" بعد از دیدن فیلم "میت جان دو" به نظرم جدا نشدنی بودند. یک وقت هایی می زد و زوج های سینمایی در زندگی واقعی هم همدیگر را پیدا می کردند. واقعا چه کسی برازنده تر از "اسپنسر تریسی" برای "کاترین هپبورن" ؟! گاهی وقت ها هم دو بازیگر که در هیچ فیلمی همبازیِ هم نبودند می شدند یک زوج رویایی مثل همان جیمز و ویوین که همیشه فکر می کردم اسکارلت دارد گلدانِ توی دستش را برای آقای اسمیتِ توی دادگاه ایستاده پرت می کند،بس که عصبانی است از سادگی و معصومیتش!
یادم هست مجله فیلم همان موقع ها داستان زندگی "اینگرید برگمن" را چاپ می کرد. برگمن توی خاطراتش گفته بود که "گری کوپر" را خیلی خوشش می آمده است. که تنها مردی بوده که برای نگاه کردنش باید سرش را بالا می گرفته. دلم برای اینگرید بیچاره سوخت. توی رویای شخصی من "کری گرانت" پارتنرِ کمی شوخ و شنگ و جنتلمنش بود با آن صدای بم و لحن حرف زدن، در رویای شخصی خودش "گری کوپر" بود شاید! و توی زندگی واقعی "روبرتو روسلینی" چاقِ شکم گنده...
باری...بازیگر که جلوی چشمانِ من روی صفحه ی تلویزیونِ پارس گراندیک جولان می داد،با تمام شدن فیلم تمام نمی شد. می آمد توی ذهنم، توی زندگیم...رویاهای خوبم را شریکش می شدم...اینجور بود که کلاسیک ها نشستند به جانم...همینجور هم بود که باورم شد زندگی خودم هم می شود که فیلم باشد،رویایی باشد...که نشد...که هنوز نشده...شاید بعدها...شاید...

Tuesday, May 14, 2013

چشم من بیا منو یاری بکن....


یک ماهی می شد که لنز چشم چپم گم شده یود. از تنبلی و بی پولی و فراخی و باقی دلایل نرفته بودم به دنبال عینک و لنز! بعد از چهار سال لنزنشینی دیروز برای عینک گرفتن رفتم.آن هم به جبر روزگار .نمره ی چشم ها دو سه سالی می شد که چهار مانده بود. دکتر این عینک های پرپیچ و مهره را که از روی چشمم برداشت گفت : " راست چهارو بیست و پنج! چپ سه و هفتاد و پنج! " انگار که نیم نمره از روی چپی برداشته بودند و گذاشته بودند روی راستی!
فکر می کنم آن یک ماهی که چشم چپ در مضیقه و تنگنا بوده، هی قرمز می شده، هی اشک می ریخته و هی از زمین و زمان برایش بد می آمده، یک جایی وسط ِ آن همه بلایا خودش را پیدا کرده! همان موقعی که چشم راست خوشحال و خوشبخت بوده و اصلا به هیچ جایش نبوده که بنی آدم اعضای یکدیگرند. آن موقعی که چشم چپ نمیدیده و هی تنگ تر خودش را جمع و جور می کرده مگر یک متر بیشتر از جلوی پایش را ببیند،همان موقع که به خودش سخت می گرفته...همان موقع قدمی به جلو برداشته است. چشم راستم اما همینطور بخور و بخواب طی کرده وطی می کند. مگر تا زمانی که شاید لنزی از چشم راست را گم کنم! شاید که شروعی باشد برای خودشناسی اش.
خیلی چشم چپم را دوست دارم. آن یک ماه باعث شده  کمی پلکش بیفتد. جوری که فقط خودم می فهمم. ولی حتی این تغییر شکلش را هم دوست دارم. چشم چپم مصداق بارزِ باوری است که دلم می خواهد فکر کنم درست است. این باور که  " آدم ها در مشکلات خودشان را پیدا می کنند." دوست دارم فکر کنم که این درست است. دوست دارم درست باشد. آدم های زیادی را دیده ام که در مشکلات فقط به گا رفته اند. خوب است آدم بداند یک وقت هایی مشکلات باعث می شوند از چهار و بیست و پنج برسی به سه و هفتاد و پنج....

Monday, May 13, 2013

ای برادر ما همه بازیچه ایم


تا به حال چند آدم را زندگی کرده ای!؟ چند نفر بوده ای تا به حال؟! نمایش های هر روزه را نمی گویم جلوی رئیس و استاد و ما بقی. تا به حال چند بار جلوی یک آدم غریبه خودت نبوده ای!؟ توی تاکسی،توی اتوبوس،توی قطار. شده نقش بازی کنی فقط محضِ لذت بی حد و حصرِ یکی دیگر بودن؟! آن لحظه ی آفرینشِ آدمی که نبوده تا به حال را حس کرده ای؟! وجود خلق الساعه ی دیگری فقط برای تحت تاثیر قرار دادنِ آدمی که نمی شناختی،نمی شناسی و نخواهی شناخت. این لحظه های کوتاه ِ گذرا. این آدم های کوتاهِ گذرا.این تاثیر لحظه ای که خودت فکر کنی شاید ذره ای،مدتی در خیالِ آدمت نقش ببندد. آن دمِ آفرینشِ مخلوق توی ذهنت، که زنده می شود، توی همان چند دقیقه و چند ساعت و بعد...همینجور مستقل به حضورش ادامه می دهد. جایی در اتمسفرِ همین زمین،شبحی به وجود می آوری که تو هستی و تو نیستی.
درست تَرَش اما این است که آدمی وقت هایی را از جانِ خودش فرار می کند.می شود یکی دیگر. کُنِشِ بی ضرری است که لذتِ بی ضرری می شود برای خودِ آدمیزاد و خاطره ی بی ضرری برای همراهش یا بهتر گفته، تماشاگرش.
این بازی کردن ها را دوست دارم، بازیگری را نه.این بازی کردن های پنهان را دوست دارم. رازیست میان هر کسی و خودش. رازیست میان من و خودم. آن چند ثانیه لذت کوتاه مدت که فقط مالِ خودِ آدم است و کسی نمی فهمد و کسی هم قرار نیست بفهمد...این لحظه ها شخصی اند. آدم بخشی از وجودش را می گذارد توی این شبح ها. حسرت هایش، آرزوهایش،شرم هایش...آدم خودش را می آفریند دوباره...و رها می کند توی هوای اطراف...جا می گذارد همه را با هم...

Sunday, May 12, 2013

در بابِ سندرم های من در آوردی


رضا قاسمی یک کتاب خوبی دارد به اسم "همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" که جایی در آن کتاب به دوستش می گوید :"تو حق داری خودویرانگر بنامیم.اما من حق ندارم به کسی بگویم که اگر دائم با خودم میجنگم، که اگر هماره برخلاف مصلحت خویش عمل می کنم، از آن روست که من خودم نیستم.که این لگد ها که دائم به بخت خویش می زنم لگد هایی است که دارم به سایه ام می زنم. سایه ای که مرا بیرون کرده و سالهاست غاصبانه به جای من نشسته است."  مثل من! که دو ورِ سرم که یکیشان "مغز"تر و دیگری "خر"تر است و هی جنجال می کنند و توی سرم صدا به صدا نمی رسد و جای مرا هر زمانی یکیشان به نوبت غصب می کند! و گمانم همینجور شد که من آمدم توی سطح! توی لایه ی کم عمق لحظه ای زندگی! منظور و مقصود این که اگر مرد بی نامِ قصه ی قاسمی (اگر نام هم دارد من الان یادم نمی آید) دچار دردِ خودویرانگری است من دردی دارم به نام سندرم آوارگی خودخواسته! مرضِ "رفتن" دارم! یک زمانی فکر می کردم حتما اجدادم کولی ای چیزی بوده اند! رفتن اما شاید مال این باشد که آدم احتمال می دهد جایی،یک گوشه ای از این دنیا باشد،که این وقایعی که از درون رخ می دهند، ناگهانی و یکهو بیایند بیرون و تو با سرعت بدوی و جایشان بگذاری و دوباره شروع کنی به جای خودت بودن! صدای نحسشان را هم نشنوی دیگر!... یک وقت هایی فکر می کنم که کاش میشد این دو ور سرم را دربیاورم ببرم بگذارم خانه ی پدری! به مادر بگویم :حواست به اینها باشد من زود بر میگردم! به آنها هم بگویم مادر را اذیت نکنید من زود برمی گردم! و "زود برمی گردم" یک دروغ بزرگ باشد! به بزرگی همه ی آوارگی های عزیز و رفتن های پیش رو....به قول شاعر : با چشم های بسته تا تهِ جهان سفریدن...