Friday, January 24, 2014

ما به همه ی طوفان های جهان نیازمندیم

صدایش با تاخیر می آمد. خواب دیده بود که حامله ام و موهایم بلوند است. گوگل کرده بود و می گفت دلش شور می زند برایم. که زن حامله یعنی غم و غصه. گفتم اشتباه دیده. یه چند روزی هست نفخ کرده ام. معده ام شده بادکنک. مال آن است. توی نکبت هم نفوس بد به زندگی من نزن از آن سر دنیا. خندید. خندیدم. گفت که باید برود. دوباره  خندید. تلفن را قطع کردم.
قصه هایی هست که نمی توان گفت.  "تف سربالاس." این را زن کنار دستی توی مترو گفته بود. زن دست می کشید روی شکمش. شش ماهه بود حداقل. می گوید: "پسره" . رو به من لبخند می زند. می گوید : "بچه ی اولمه." من نپرسیده بودم. روبه زن مسنِ آنوری گفته بود.  دختر آن طرفی گریه می کرد. زن زیر گوش دختر حرف می زد. قصه ی خودش را تعریف می کرد. قصه ی تف سربالا را. زن گفت : "ولش نکن. اینو ببین. اینو میارم که اونو کمتر دوست داشته باشم. " . شکمش را نوازش می کرد.
عجیب نبود. تو همین قدر بدان که باران بود و باد و شدید هم بود و من می دویدم. پالتوی کرم داشتم و شال آجری. خیسِ آب شده بودم آن موقع و البته که اهمیت نداشت. توی همه ی جوبها پریده بودم. به همه ی آدم های پناه گرفته زیر چتر هم لبخند دهن گشاد زده بودم. خاصیت هوای بد،خوبی ِ حال منست. دویدن نبود، بیشتر این بود که تند تند راه می رفتم و هر جا که باران شدید بود،سرم را بالا می گرفتم و چشمانم را می بستم. لواشک خریده بودم آن روز. لواشک آلوی شهمیرزاد. موهایم زیرِ شال بافت خیس و سرد بود. می لرزیدم. قطره های باران از موها سُر می خوردند روی گردنم،روی تنم. دلم می خواست جیغ بزنم ،قهقهه بزنم از خوشی.خاصیت هوای بد، خوبیِ حال منست.

رفتم حمام. پشت به دوش ایستاده بودم. آب شره می کرد روی ستون فقراتم.مثل طوفان. مثل باد و گرباد و باران.سرم را بالا گرفتم و چشمانم را بستم. دستم را گذاشته بودم روی شکمم. به حجم تهیِ گفتم که بیا بیرون عزیزکم. بیا بیرون مادرکم...آدم اینطور غمش را می پرورد.فارغ باید شد دیگر.

Sunday, January 5, 2014

سعدی! سعدی جان! منو ببخش!

 بوی رنگ تازه می دهد. بوی اسانس های اِف.آرماتیک فرانسه. بوی شبِ بی خوابی می دهد. بوی آدمی که از نخفتن چرک کرده.اینجا که منم وادی ایمن نیازمندیهای همشهری است.همان قسمت که کار و سرمایه گذاری و سند ملکی. تقویم رومیزی روی دوشنبه نهم دی ماه قفل کرده.من هم. تاریخش را گم کرده ام ولی. زنجیر به تاریخِ نامعلوم.یقین کرده ام - یقین همان ایمان قلبی است - که باید گراهام بل را گرامی داشت. آدم های پشت تلفن را هم . به خصوص آن دسته که اصلا برایشان مهم نیست که تو چه کرده ای و که بوده ای و تنها میزانشان حالِ توست که فایل را به موقع برایشان ارسال می کند و لحن صدایشان مهربان است و بی دلیل عزیزم می گویند و قربان می روند.انقدر راحت. بعضا صدایشان آنقدر قشنگ که دلت میخواهد نیمه شبها زنگ بزنی که برایت قصه ی حسنک وزیر بخوانند.قصه ای برای خواب؟! همان نیمه شب های چرک بیخواب .عروس مردگان. به شکل البت و نه به مفهوم. چشم ها دست و پایشان را کش می دهند و خستگی در می کنند. از سرزمین های شمالی باید بگوید که در سرزمین های شمالی به این می گویند وله ویاز .خستگی در کردن. بیش از همه زل می زنند به کاشی های سورمه ای آشپزخانه و روی نقطه ای که قرار است انعکاس خودشان آنجا باشد،خیره می شوند. طبیعتا چشم ها. سینه ی دست ها را روی کابینت تکیه می دهد و شانه هایش به جلو متمایل می شود. طبیعتا نگارنده . نگارنده تمایل به تصوبر خود در کاشی سورمه ای را دوست دارد. آورده اند که تو هم در (کاشی سورمه ای) حیران حسن خویشتنی . جمله ی قبل رونوشت بی مزه ای از یک شعر خوب است. اما این مسئله برای نگارنده اهمیتی ندارد.در برهه ای که ساعت نمی بندد و تقویم رومیزی اش هفته ایست که رنگ تورق به خود ندیده،پس زمانه ایست که هر کس به خود گرفتار است.  نگارنده خسته و گرسنه است و بوی اسانس شماره 804 را دوست دارد.