Sunday, May 12, 2013

در بابِ سندرم های من در آوردی


رضا قاسمی یک کتاب خوبی دارد به اسم "همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" که جایی در آن کتاب به دوستش می گوید :"تو حق داری خودویرانگر بنامیم.اما من حق ندارم به کسی بگویم که اگر دائم با خودم میجنگم، که اگر هماره برخلاف مصلحت خویش عمل می کنم، از آن روست که من خودم نیستم.که این لگد ها که دائم به بخت خویش می زنم لگد هایی است که دارم به سایه ام می زنم. سایه ای که مرا بیرون کرده و سالهاست غاصبانه به جای من نشسته است."  مثل من! که دو ورِ سرم که یکیشان "مغز"تر و دیگری "خر"تر است و هی جنجال می کنند و توی سرم صدا به صدا نمی رسد و جای مرا هر زمانی یکیشان به نوبت غصب می کند! و گمانم همینجور شد که من آمدم توی سطح! توی لایه ی کم عمق لحظه ای زندگی! منظور و مقصود این که اگر مرد بی نامِ قصه ی قاسمی (اگر نام هم دارد من الان یادم نمی آید) دچار دردِ خودویرانگری است من دردی دارم به نام سندرم آوارگی خودخواسته! مرضِ "رفتن" دارم! یک زمانی فکر می کردم حتما اجدادم کولی ای چیزی بوده اند! رفتن اما شاید مال این باشد که آدم احتمال می دهد جایی،یک گوشه ای از این دنیا باشد،که این وقایعی که از درون رخ می دهند، ناگهانی و یکهو بیایند بیرون و تو با سرعت بدوی و جایشان بگذاری و دوباره شروع کنی به جای خودت بودن! صدای نحسشان را هم نشنوی دیگر!... یک وقت هایی فکر می کنم که کاش میشد این دو ور سرم را دربیاورم ببرم بگذارم خانه ی پدری! به مادر بگویم :حواست به اینها باشد من زود بر میگردم! به آنها هم بگویم مادر را اذیت نکنید من زود برمی گردم! و "زود برمی گردم" یک دروغ بزرگ باشد! به بزرگی همه ی آوارگی های عزیز و رفتن های پیش رو....به قول شاعر : با چشم های بسته تا تهِ جهان سفریدن...

No comments:

Post a Comment