Sunday, May 19, 2013

در گل بمانده پای دل

یک باری باید برویم یک ریسرچی انجام بدهیم در بابِ “becoming”  یا شدن. گمانم می شود همان استحاله. بچه که بودم دلم میخواست "لیلیان گیش" بشوم. نه که بازیگر، نه که خوشگل ، می خواستم خودِ خودِ "لیلیان گیش بشوم. ذهن من از درک مفهوم تبدیل و عدم امکانش آن هم به این شدت فیزیکی و مادی عاجز بود. آدمیزاد همین است. گاهی یک مفهومی برایش غامض می شود. مثل یک حجم بتنی صلب و خشن که هنوز رویش آب گرفته اند. هنوز خیس است. از هر طرف که بخواهی نفوذ کنی، راهی نیست. حالا شدن یا همان تبدیل یا همه ی این کلماتی که منظورم را کامل نمی رسانند،شده اند همین. راه ورودی نیست بهشان. اما...اما می توان ذره ذره وارد شد. خیلی یواش و آرام خود را سُراند توی این حجم شل و وارفته که ظاهرش از خشونت موج می زند.می شود که بروی و بخشی از این مفهوم  بشوی. بگذاری خودت را که نفوذ کنی. بعد همانجور که وارد شدی خارج شوی. حتی شاید هنوز مفهوم را درک نکرده باشی. غرض اصلی این است که باید مراقب بود. باید آدم حواسش را جمع کند که زود و به موقع بیاید بیرون. یک وقتی که نشود پایبند مفهومی که در آن دست و پا می زند. باید به موقع فکر و ذهن و دست و پا ،همه  را جمع و جور کرد وگرنه بتن  که سفت شد،گرفت، کارِ آدم زار می شود. می شود در گِل مانده ی مفهومی که هنوز نمی داند چیست؟! آدمی در حال استحاله است همیشه...گیر کردن باعث می شود "شدن" اش به "بودن" تبدیل می شود...آن وقت شما بگویید...آدم است هنوز؟!

1 comment:

  1. باید آدم حواسش را جمع کند که زود و به موقع بیاید بیرون. یک وقتی که نشود پایبند مفهومی که در آن دست و پا می زند...

    ReplyDelete