Thursday, November 13, 2014

هلن کلر ، اسکارلت اوهارا و دیگران

دست راستمو که تو کل روز یا میل بافتنی گرفته بود یا موس ،گذاشتم زیر بالش، بلکم از اون حالت چنگالِ عقابیش دربیاد و صاف شه! سرمم تو همون نقطه  فشار میدادم شاید کمکی در راستای صافی دستم به بالشه کرده باشم. رومم به سمت مامان بود که در همسایگی رختخواب من خوابیده بود. اینجوریه که هر دفعه که میرم خونه سرِ این مسئله مذاکره میشه که من کجا بخوابم.آخرشم به این ختم میشه که من و مامان رختخوابامونو پهن میکنیم وسط هال و همونجا ولو میشیم. بعضی وقتام قبلش مامان میگه بیا پیش من بخواب یا مثلا پیش من نمیخوابی؟ و همین جریان دفعه بعد تکرار میشه. درست مثل دوران جاهلیتم که اعضای خونواده با بیل و کلنگ سعی میکردن جای خواب منو از مامانه جدا کنن و به نتیجه نمیرسیدن. بگذریم. همونجور که سعی می کردم انحنای ستون فقراتم رو به صفر نزدیک کنم، یادم افتاد به همون روزای چارده پونزده سالگی که تازه یکی از کتابای میلان کوندرا رو خونده بودم. "شوخی" بود یا چی نمیدونم. چیز زیادی که از کتابه کسب کرده بودم این بود که یه خانومی توش بود که موقع خدافظی کردن، همینکه چند قدم از مخاطبش دور میشد برمیگشت و دستشو برای فرد مذکور تکون میداد. توصیف دقیقش این بود که خانومه از کمر میچرخید و برمیگشت. بعدش انگار که داره یه توپ تنیس یا بیس بال یا یه توپ کوچیک دیگه ای رو میگیره انگشتاشو تکون میداد. حرکتش انقدر تو کلمات محصورم کرده بود که چند ماه اولی که اینو خوندم سعی میکردم انگشتامو جوری تکون بدم که انگاری دارم همون توپ خانومه رو میگیرم. چند سال بعدم گذشت به اینکه چه جوری انگشتا و اون چرخش کمرو هماهنگ کنم که لوس و بیمزه وعجیب به نظر نیاد. زمان گذشت و اون حرکته توی ذهنم جایگاهشو از دست داد. گر چه هیچ وقتم نتونستم به درجه کمال برسونمش. مرور زمان نشون داد که اون حرکته مال من نیست و حتی اداشم به استادی درآوردن منو خنده دار و مضحک میکنه. قبلتر از اون، اواخر دوره ی دبستان بودم. قبله ی آمالم خانوم اسکارلت اوهارا علیه السلام بود. از بر باد رفته که بگذریم تازه اسکارلت رو خونده بودم. یه جاییش مارگارت بود گمونم که در تعریف اسکارلت میگه: مثل ملکه ها میمونه! همیشه سرشو بالا نگه میداره. حدس زدن اونچه اتفاق افتاد سخت نیس گمونم. غیر از گردن دردی که گریبان گیرم میشد ، مدتی بعد به دلایلی که یادم نمیاد از صرافت این حرکتم افتادم. به قبل تر هم میتونم برم. به حرکتای دیگه ای که مال من نبودن. به هلن کلر بودن و با چشمای بسته و انگشتای توی گوش اینور و اونور چرخیدن. کاراکترا هیچ وقت توی دنیای کتاب برای من تموم نشدن. اومدن و یه جایی از ذهنم رو اشغال کردن. تازگیا یاد گرفتم که ویژگی های حرکتیشون رو از خودم دور نگه دارم. سخته ولی ممکنه. وگرنه میباید مثل مارگاریتای مرشد لخت میشدم و روغن میمالیدم به خودم و از پنجره پرواز میکردم. خدا آقای بیلگاکف رو قرین رحمت کنه به هر حال.

از فکر کردن به مراجع تقلیدم تو سالهای مختلف که فارغ شدم، دیدم اون انحنای کمر از بین رفته و شونه و باسنم بالاخره موفق شدن تو یه راستا قرار بگیرن. یه درد خفیف لذت بخشی تو راستای ستون فقراتم پیچیده بود که میخواست بهم بفهمونه بالاخره داری یاد میگیری درست بخوابی! باریکلا