بعد از یک سال و نیم بی خبری رفتم بهش می گویم: بیا خوب باشیم. بیا خوبِ هم را بگوییم.نگذار فکر کنم که قهری هنوز و حتی دیگر یادم نمی آید آخرین باری را که با زبان دیگری سوالی کرده باشم از تو. گفتم همه ی اینها را. گفتم بیا حالا که خوبم. حالا که رویاهایم که تو همه شان را میدانی همین سر کوچه ی بغلی ایستاده اند منتظر،بیا همین حالا که دارم کمر راست می کنم. حالا بیا و حرف خوبی بزن و دوستی کن. گفتم یادم هست که آمدم به بی خاطرگیِ شهر بزرگ کوچ کردم و تو فقط گفته بودی که “بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش” و من هم چقدر خوب و نصیحت پذیر چمدان بستم. یادت هست توی اتوبان صیاد و باقی اتوبان ها پا دراز کردم روی داشبورد ماشین و تارهای صوتی را پاره کردم که بخوانم “خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟!”
حالا گفتم بیایم برای آشتی پیش قدم بشوم که حداقلیش این است که چند صباحی و چند پیرهن دریدنی پیش از منست. گفتم بیا حالا که شریک بوده ای توی شب های ظلام و تیرگی روزگاران، گر چه بی حرف ولی بوده ای، گفتم حالا بیایی و ببینی خانه جستجو می کنم که آخ که این منِ پر امید. خانه ی رویا. خانه ای که حضورش به چهارم جولای و روز استقلال ایالاتِ حالا متحد پهلو بزند برایم. حالا که این پیشِ رویِ پیش بینی نشده خیره شده توی چشمان من لبخند رضایت می زند و این نشئه ی حاصل از گلاویز شدن با ناشناخنه ها حس غریبی را می دواند توی تن آدم.حالا بیا. حالا بیا که “بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم”
آمد و پرسیدم که فلان؟ میگوید “کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟” گفتم که دل نگرانِ من اگر بودی، یک کلام گفته بودی که “چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور” عوضش هی تذکره و یاد آوری که “شرط اول قدم آن است که مجنون باشی”؟! نبودم مگر؟! بعد از یک سال و نیم بی خبری رفتم و آخر از همه بهش گفتم که “حافظ وظیفه ی تو دعا گفتن است و بس” تا شاید و اگر و ممکن شود که “دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید”....توی گنجه نشسته حالا. فکر می کنم که دوباره باید سالی و مناسبتی بگذرد که حرف بزنیم. که قهر، که دل چرکین، که سکوت...که ایمان به چند کلمه از مردی ورای تاریخ.