Saturday, December 16, 2017

  هوا یکی دو درجه و پنجره باز است. نشسته ام زیر پنجره باز و تکیه ام را داده ام به شوفاژ. دو تا سیگار کشیدم. یک جور ترسناکی توی خودم خفه شده ام. توی دلم یک چیزی خالی است و اطراف حجم خالی، یخ زده. چند قطره اشکی ریخته ام و حالا هر پنج دقیقه یک بار هق می زنم. هی به خودم یادآوری می کنم که اینجایی که هستم آخر دنیا نیست. یک بچه پنج ساله ام که هی شنیده ناخواسته است و حالا که بیدار شده و کسی خانه نیست، نتیجه گرفته که رها شده. رها نشده ام. ولی کسی خانه نیست. چند سال طول کشید تا خودم را متقاعد کنم که عشق ضعف نیست. که عاشق کسی بودن، قشنگ ترین و عمیق ترین حس دنیاست و اینکه من، همین من درمانده و عصبانی الان، که آنقدر توانایی عشث ورزیدن دارم، موهبتی است که نصیب هر کسی نمی شود. در آستانه سی سالگیم و بیش از هر چیزی خودم را میشناسم و تفاوتم با چندین و چند سال پیش این است که می دانم تنها کسی هستم که باید در حق خودم منصف باشم. اینجا می نویسم به امید این که یادم بماند. که خود پنج ساله ام را بغل کنم و دوستش بدارم چرا که هرگز هیچ کس آن بیرون مهم تر از عشقی نیست که به خودم روا بدارم. دلم دردناک است. دلم مانند گوشت پخته است. جان ندارد و در دلش آتش است. یک بار یک جایی سین نوشته بود که ما مثل گرگهای زخمی در گوشه ای پنهان می شویم و زخم هایمان را خودمان می لیسیم تا تیمار شویم. خسته ام. درمانده ام. از هر زمانی در زندگی ام آویزان ترم و به هر گوشه ای تاب می خورم. دلم فشرده می شود. دردم می آید. قرار ندارم. آخ. قرار ندارم

Monday, April 25, 2016

اشیا از آنچه شما می بینید، زنده ترند

یکی از سوراخای دوش حموم همچین حال نامطمئنی داره. یعنی دو به شکه که باید بزاره آب ازش رد شه یا نه. هر چند ثانیه یه بار یه سرفه ای میزنه وسط کارش. حالا خود رجینا کِی هم حال خوشی نداره. تقریبا سه هفتم آب ورودی رو از اون شکستگی پشتش میده بیرون. رجینا کِی اسم دوش حمومه. اسمش رو از یه خدا بیامرزی برداشتم. اسم کاملش نیست البته. اسم کاملشم نمیگم چون برمیدارین میرین گوگل می کنین. منم که دو ساله دارم سعی می کنم داستان مرحومه رو بنویسم کلا هیچی. خلاصه اگه صبر کنین خودم داستان رجینا رو براتون تعریف می کنم یه روزی. منتهی چون داستان خیلی غم انگیز و تلخ و یکی داستان است پر آبِ چشمه، دست ودلم نمیره که بنویسمش. رجینا کِی کلا حال خوشی نداره. دوش حمومو میگم. یه جوری شده که من وقتی میرم حموم سرمو بالا میگیرم و با رجینا چشم تو چشم میشم. که خب با توجه به وظیفه ش باید خجالت بکشه و متوجه بشه که اگه کارشو درست انجام میداد، من باید چشامو میبستم. اما متاسفانه غم زمانه بر رجینا چیره شده و در بهت و سرگشتگی به سر میبره. میگن اسم خیلی مهمه. مثلا اگه شما اسمتون زیبا باشه، ناخودآگاه احساس زیبایی می کنین و خب آدمی که احساس زیبایی کنه، زیبا به نظر میاد اغلب! یا مثلا اونایی که اسمشون شادیه، خیلی خوشحالن! مثلا تو سرزمینای شمالی به میمون میگن شادی! میمونم که خب خیلی موجود شاد و خوشحالیه! خدا حفظش کنه! اون موقع که اسمش رو گذاشتم رجینا کِی، تازه جریان صاحب اصلی اسمو خونده بودم که بعدا قراره براتون تعریفش کنم. به نظرم الان تقصیر منه که رجینا شل و وا رفته و غمگینه. اگه اسمشو گذاشته بودم لیلا فروهر یا مرتضی یا حسن ریوندی حتما الان خیلی جوندار و خوش و خرم بود و منم دیگه مجبور نبودم به خاطر چار تا قطره آب داغ التماسش کنم. بدیش اینه که دلشم نمیخواد اسمشو عوض کنه. اون سری همونجوری که داشتم موهامو با حوله خشک میکردم بهش گفتم بیا صدات کنیم ژاندارک! هم یه حال غم انگیزی داره که تو خوشت بیاد، هم اونقدر حماسی هست که آب داغ ما رو سر موقع برسونه. یه خرخری کرد و چار تا قطره بالا آورد روم! یعنی رسوند که دیگه نمیشه کاریش کرد و از اسمش خیلی هم راضیه. امروز گرفته بودمش دستم از نزدیک معاینه ش می کردم. سوراخه رو دیدم. از رجینا پرسیدم این چشه دیگه؟ گفت: این؟ اینو ولش کن. عمرش به دنیا نیست. گفتم :کیه اصلا؟ گفت : فانتین. 

Saturday, July 25, 2015

تو یه سایه بودی

گفتم دیگه گندشو در آوردی آقای مَلِکی. دست چپشو زد به کمرش و با دست راستش پیشونیشو خاروند. البته من که درست نمی دیدمش. ولی فک کنم همچین کاری کرد. "اَه! هی هر شب، هر شب اینجایی! گندشو در آوردی دیگه!" داد زدم جدی جدی. دوباره پیشونیشو خاروند. بازم فک کنم. گفت خوابت که نمیبره تقصیر من نیستا. من هر شب هر شب اینجام. دیگه  باید عادت کرده باشی. راستم میگفت بدبخت. پنج شیش ساله بودم که با مامانم میخوابیدم! خواب دیدم دارم از بالای کمد تو اتاق خودمو نگاه میکنم که خوابه. بعدش یهو از اون بالا افتادم تو خودم. سقوط کردم. اولش که بیدار شدم فک میکردم مُردم. هیچ حس خاصی هم نداشتم. تقصیر من نبود. آدم تو اون سن تصور روشنی از مرگ نداره خب. ولی بعد از اون دیگه شبا خوابم نمیبرد. چند شب که از بیخوابیا گذشته بود، یهو دیدمش که تو سایه ها داره میخزه پشت در. خیلی ترسیده بودم. ولی خب نمیفهمیدم باید چی کار کنم. آدم تو اون سن تصور روشنی از ترس نداره. بعدنا که رفیق شدیم گفت اون شب فهمیده بوده من بیدارم ولی خب از اونجایی که بچه بودم به هیچ جاش نگرفته. میگفت بدترین اتفاق ممکن میتونست این باشه که جیغ و داد کنم و به بقیه بگم اونجاست. بازم چیزی نمیشد. چون چراغا که روشن میشدن دیگه دیده نمی شده. بقیه هم یا فک میکردن خواب دیدم یا وقتی داشتن "وحشت در خیابان الم" میدیدن یواشکی از لای در دید میزدم. به هر حال داشت میخزید پشت در. منم عین سگ ترسیده بودم. بعدش از شدت ترس خوابم برد. میگم که. تصور روشنی نداشتم که باید چی کار کنم. بعدنا دیگه کم کم عادت کردم. یواشکی می سُرید میون سایه ها و میخزید پشت در.گهگاهی یه نیمچه لبخند کج و کوله ای هم به من میزد که من فوری سرمو میکردم زیر پتو. یه سری شبا هم نمیومد البته. میرفت توی یه خونه ی دیگه ای پشت در. آقای ملکی توی سایه ها زندگی می کرد. البته هنوزم میکنه.زندگیش همینه. تنها تفاوتی که کرده اینه که اون موقع ها ترجیحش پشت درا بود. الان زیر تختو ترجیح میده.
بعد اینکه گفت تقصیرش نیست که من خوابم نمیبره اضافه کرد که خاک بر سر شلخته م. برم یه جارویی بیارم پشت درو جارو کنه. منم گفتم ندارم وگرنه خودم جارو میکردم که خب دروغ بود البته. کی پشت درا رو جارو می کنه آخه. جارو نداشتنم دورغ نبود ولی. به هر حال. جواب داد که رفاقت میکنه که میاد پیشم که تو خونه تنهایی دق نکنم. منم گفتم من اصلا خونه تنهایی گرفتم که ریخت هیشکیو نبینم. بعدش آقای ملکی رفت. گمونم رفت زیر تخت اون پسره که قوطی خالی اسپریشو میندازه زیر تخت. آقای ملکی خیلی به بو حساسه. کلا وسواسیه. زیر تخته پسره بهشتش بود. بعدش که فک کردم به اینکه میره زیر تخته پسره خیلی غصه خوردم. هی با خودم گفتم بیا. همین ملکی مونده بود که اونم پروندی. خاک بر سرت. تازه اون همه هم عزت میزاشت و به روت نمیاورد که پول نداری یه تخت بخری که بره زیرش کپه شو بزاره.

فردا صبحش که هنوز آفتاب نزده بیدار شدم، دیدم پشت دراتاق خوابیده. سرش افتاده بود رو شونه ش. وقتی هم خیلی دقیق گوش میکردی، صدای خرناسش میومد.

Sunday, December 21, 2014

راه تو را نمی خواند ولی مجبوری بری به هر حال

از دغدغه هاش این بود که کِی باید پولو به راننده تاکسی بده. زمان درست براش مشخص نبود. براش مهم بود که خیلی دیر یا خیلی زود نباشه. اینایی رو دیدی تا وقتی از تاکسی پیاده نشدن عین خیالشونم نیست که پولشونو حاضر کنن؟ بدش میومد از اون آدما باشه. بدش میومد از اونایی که کنار اتوبان پیاده میشدن، بعد تازه دست می کردن تو کیفشون پول بدن.با خودشون فکر نمیکردن که چقدر ترافیک ایجاد میکنن. به سوز سرما و هرم گرمایی که ممکن بود از در یا پنجره ی باز ماشین بیاد تو فکر نمیکردن؟ گمون می کرد بیشعوری و بی فکری از همین چیزای کوچیک شروع میشه.این بود که دلش نمیخواست پول تاکسیو دیر حساب کنه. همیشه زودتر از مقصد! این بود شعارش.
از اونورم همیشه میترسید اگه همون اول پولو بده موقع پیاده شدن، راننده یادش نیاد که حساب کرده. میترسید مثلا یهو پشت سرش بوق بزنه که بیا پولتو بده یارو. میترسید آبروش بره و همه فکر کنن آدمیه که پول تاکسی رو حساب نمیکنه. خیلی آدم آبروداری بود. این بود که صبر میکرد، همون میونه های راه سر یه چارراه یا پشت چراغ قرمز، همین که ماشین می ایستاد، پولو میداد به راننده. محض اطمینان همیشه اینور اونور اسکناسو نگاه می کرد که اگه یه وقت بهش گفتن "کرایه ت چی شد پس؟" بگه "فلان جا تقدیم کردیم. همون هزار تومنی که کنار عکس امام یه ضربدر گذاشته بودن، پشتشم نوشته بود زهرا من هنوزم عاشقتم . شما هم باقیشو یه پونصد تومنی دادین بهم، یادتون اومد؟" اینجوری که برنامه ریزی می کرد خیالش راحت میشد کمابیش. ولی استرس قضیه رهاش نمیکرد. تا وقتی از ماشین پیاده میشد و اونم گازشو میگرفت و می رفت. اون موقع یه خوشی حاصل از موفقیت عجیبی تو جونش سرریز می شد. تا موقعی که سوار تاکسی بعدی بشه و روز از نو روزی از نو. خیلی وقتا دلش می خواست یه ماشین بخره و از گیر و گرفت این قید و بندا رها بشه. ولی جدا از اینکه پول نداشت و رانندگی بلد نبود، فکر طرح ترافیکو میکرد و روزای زوج و فرد. اینکه بازم درمون دردش این نبود.
وسواس داشت.وقتی می نشست صندلی جلو همه چی خوب بود. احساس نگرانی نداشت الا اینکه حس می کرد راننده داره زیر چشمی نگاش می کنه. اغلب وقتا اشتباه می کرد ولی نمی تونست نادیده بگیره اون سنگینی نگاهی رو که از سمت چپ رو صورتش هوار میشد. وسواسی بود کلا. وسواس دیگه ش این بود که اگه بشینه روی صندلی عقب نکنه آدم بعدی بخواد دیرتر پیاده شه. اغلب وایمیساد کنار تاکسی تا آدم بعدی بیاد. میگفت من فلان جا پیاده میشم. توپو مینداخت تو زمین طرف. دیگه اون طرف بود که باید حساب می کرد و بعد یا قبل اون سوار میشد. یه وقتایی که می خواست آخر مقصد پیاده شه ترجیحا سوار این ونا میشد. میرفت و اون تهِ ته سوار می شد. بعد انگار یه دیوار دور خودش می کشید. دور می شد از همه ی جهان. یه وقتایی هم خیلی خوابش میومد. شده بود از بس که خوابش میومده سرش از دیواری که دورشه میفته بیرون رو شونه ی آدم کناری.
مرضی هم داشت که بهش میگن سندروم خوابیدن در اجسام متحرک. اون اوایل فقط تو اتوبوسای بین شهری میخوابید. دانشجو بود و راهش دور بود. دل پول دادن به بلیطای هواپیما رم نداشت. راستشو بگم اینه که پولشم نداشت. 17 18 ساعت نشستن تو اتوبوس اعصاب فولادی میخواد که نداشت. یه چند ساعتی رو با آهنگ و خیره شدن به پنجره سپری می کرد. بعدم چون آدم حرف زدن با بغل دستیش نبود، تن میداد به خواب. اینجوری شروع کرد خلاصه. بعدش اما تو اتوبوسای درون شهری بعد از چند بار بیدارخوابی شبونه که گذرونده بود تمام مسیرو خوابیده بود. بعدش دیگه شرطی شده بود. بعد دو سه دیقه نشستن رو صندلی چشماش سنگین می شد. این بود که خواب همیشه خوبه. علاوه بر این، وقتی خوابیده بود مجبور نبود جاشو به آدمای مسن تر و خسته تر از خودش تعارف کنه. خیلی آدم باوجدانی نبود. خوابیدن تو تاکسی هم همینجوری شروع شده بود. خیلی چیزا تو زندگیش همینجوری شروع شده بود. اول اجبار بود و بعد شده بود عادت. یکی از اخلاقای خوبشم این بود که در بدترین مسائل نکات مثبت پیدا می کرد. دیگه اون همه کتاب از حال بد به حال خوب و هزار و سیصد قانون کامیابی باید یه جایی به در میخورد دیگه. حالا هم از خوابیدن تو اتوبوس و تاکسی ناراضی نبود. بهتر از خیلی کارای دیگه بود.
از اصل مطلب دور افتادم. از اولش می خواستم یه خاطره ای ازش تعریف کنم و رد بشم. یه روزی سر کوچه شون از تاکسی پیاده میشه. هنوز دو قدم دور نشده بود که تاکسیه شروع میکنه بوق زدن. سرشو برمیگردونه و خیلی طلبکار میگه "ببخشید من کرایه رو حساب کردما.یه ده تومنی دادم. شمام بقیه شو یه پنجی و یه دویی و یه هزاری بهم دادین. یه پونصدی هم دادین که خیلی کهنه بود." (از خیلی قبل ترا واسه همچین روزی آماده شده بود. محض همین لحنش طلبکار و در عین حال محترمانه بود. تمرین داشت.) بعدش همینجور که راننده هه با اخمی ناشی از ابهام نگاش می کرد. زنی دوان دوان از تو کوچه در اومد و نشست تو تاکسی و گفت مرسی وایسادین. اونم گازش و گرفت و رفت.

همینجور وایساده بود وسط خیابون. مثل آدمی که دار و ندارشو یه جای اشتباهی خرج کرده باشه. الانم وایساده پشت پنجره، داره خیابون مه گرفته رو نگاه می کنه. یه غمی رو قلبش سنگینی میکنه که ناشی از اینه که میدونه دیگه هیچ وقت، هیچ جا نمیتونه جواب راننده ای که داره بهش میگه "کرایه تو ندادی" رو بده. یه جایی تو وجودش احساس میکنه اون نبردی رو که تمام زندگیش منتظرش بوده، با یه آدم اشتباهی، یه جای اشتباهی با دوز و کلک طرف مقابل و ساده دلی خودش باخته. غم عمیقی تو وجودشه و به نظرم حق داره.

Thursday, November 13, 2014

هلن کلر ، اسکارلت اوهارا و دیگران

دست راستمو که تو کل روز یا میل بافتنی گرفته بود یا موس ،گذاشتم زیر بالش، بلکم از اون حالت چنگالِ عقابیش دربیاد و صاف شه! سرمم تو همون نقطه  فشار میدادم شاید کمکی در راستای صافی دستم به بالشه کرده باشم. رومم به سمت مامان بود که در همسایگی رختخواب من خوابیده بود. اینجوریه که هر دفعه که میرم خونه سرِ این مسئله مذاکره میشه که من کجا بخوابم.آخرشم به این ختم میشه که من و مامان رختخوابامونو پهن میکنیم وسط هال و همونجا ولو میشیم. بعضی وقتام قبلش مامان میگه بیا پیش من بخواب یا مثلا پیش من نمیخوابی؟ و همین جریان دفعه بعد تکرار میشه. درست مثل دوران جاهلیتم که اعضای خونواده با بیل و کلنگ سعی میکردن جای خواب منو از مامانه جدا کنن و به نتیجه نمیرسیدن. بگذریم. همونجور که سعی می کردم انحنای ستون فقراتم رو به صفر نزدیک کنم، یادم افتاد به همون روزای چارده پونزده سالگی که تازه یکی از کتابای میلان کوندرا رو خونده بودم. "شوخی" بود یا چی نمیدونم. چیز زیادی که از کتابه کسب کرده بودم این بود که یه خانومی توش بود که موقع خدافظی کردن، همینکه چند قدم از مخاطبش دور میشد برمیگشت و دستشو برای فرد مذکور تکون میداد. توصیف دقیقش این بود که خانومه از کمر میچرخید و برمیگشت. بعدش انگار که داره یه توپ تنیس یا بیس بال یا یه توپ کوچیک دیگه ای رو میگیره انگشتاشو تکون میداد. حرکتش انقدر تو کلمات محصورم کرده بود که چند ماه اولی که اینو خوندم سعی میکردم انگشتامو جوری تکون بدم که انگاری دارم همون توپ خانومه رو میگیرم. چند سال بعدم گذشت به اینکه چه جوری انگشتا و اون چرخش کمرو هماهنگ کنم که لوس و بیمزه وعجیب به نظر نیاد. زمان گذشت و اون حرکته توی ذهنم جایگاهشو از دست داد. گر چه هیچ وقتم نتونستم به درجه کمال برسونمش. مرور زمان نشون داد که اون حرکته مال من نیست و حتی اداشم به استادی درآوردن منو خنده دار و مضحک میکنه. قبلتر از اون، اواخر دوره ی دبستان بودم. قبله ی آمالم خانوم اسکارلت اوهارا علیه السلام بود. از بر باد رفته که بگذریم تازه اسکارلت رو خونده بودم. یه جاییش مارگارت بود گمونم که در تعریف اسکارلت میگه: مثل ملکه ها میمونه! همیشه سرشو بالا نگه میداره. حدس زدن اونچه اتفاق افتاد سخت نیس گمونم. غیر از گردن دردی که گریبان گیرم میشد ، مدتی بعد به دلایلی که یادم نمیاد از صرافت این حرکتم افتادم. به قبل تر هم میتونم برم. به حرکتای دیگه ای که مال من نبودن. به هلن کلر بودن و با چشمای بسته و انگشتای توی گوش اینور و اونور چرخیدن. کاراکترا هیچ وقت توی دنیای کتاب برای من تموم نشدن. اومدن و یه جایی از ذهنم رو اشغال کردن. تازگیا یاد گرفتم که ویژگی های حرکتیشون رو از خودم دور نگه دارم. سخته ولی ممکنه. وگرنه میباید مثل مارگاریتای مرشد لخت میشدم و روغن میمالیدم به خودم و از پنجره پرواز میکردم. خدا آقای بیلگاکف رو قرین رحمت کنه به هر حال.

از فکر کردن به مراجع تقلیدم تو سالهای مختلف که فارغ شدم، دیدم اون انحنای کمر از بین رفته و شونه و باسنم بالاخره موفق شدن تو یه راستا قرار بگیرن. یه درد خفیف لذت بخشی تو راستای ستون فقراتم پیچیده بود که میخواست بهم بفهمونه بالاخره داری یاد میگیری درست بخوابی! باریکلا 

Wednesday, August 13, 2014

دعای سوختگان مستجاب در آتش

دراز و لاغر بود. اون سیبیل کم جونِ پشت لبش کارو برای جدی گرفتنش مشکل تر می کرد. خودش اینو نمی دونست. همین که شروع به حرف زدن می کرد،پاهاش راه می افتادن. تو تخم چشمای مخاطب نگاه می کرد و هی بهش نزدیکتر می شد. اونایی که بار اولشون بود می ترسیدن. آدما از نزدیکی می ترسن. از خیره شدن هم. اونایی که بار اولشون نبود به اون مرزی رسیده بودن که خنده شون می گرفت. همچین که صحبت رو شروع می کرد و راه می افتاد سمتشون پُقی می زدن زیر خنده. مخاطباش بیشتر دخترای دبیرستانی بودن. درس می داد. شغل شریف معلمی. تو ساعتی که کلاساش به راه بود، بساط هِر و کِر دخترا هم به راه بود. اون بعد مسافتی که از سر کلاس و ردیف اول شروع می کرد تا ردیف آخر و لُژ نشینا ، می شد مثل صفا و مروه. هی می رفت، هی میومد. دخترا هم به فواصل منظم ریز ریز می خندیدن. یه سریاشونم دست یا مقنعه شونو می گرفتن جلوی خنده شون که پنهونش کنن. اما این اصل قضیه رو تغییر نمی داد.
اسم زنش "طلعت" بود. ریزه بود و روسریشو دو تا گره می زد. چشمای گرد و درشت مشکی داشت و ابروهای پر و کلفت. اون روزایی که شوهرش کتکش نمی زد می رفت ته باغ و صورتش رو می خراشید. همزمان یه صدایی از آخر حنجره اش، همونجایی که یه ذره ای بالاتر از آستانه ی نایش بود، میومد بیرون. زنجه و مویه. آخرشم با یه حال خراب بر می گشت. یه جوری که صدای زاریش توی ته صدای حرف زدنشم باقی مونده بود. اون حالتِ لختیِ درد ناکی که توی جونش می دوید رو دوست داشت. اون روزایی هم که کتک می خورد، همین لختی و نئشگی تو جونش حلول می کرد. اصلا برای همین کتک می خورد. همه ش با خودش فکر می کرد اگه زاییده بود، بعدش همین حس و حالش بود. وقتایی که کتک می خورد، فکر و ذکرش همه ی اون سالایی بود که نزاییده بود. وقتایی هم که حالش خوب بود، که اغلب طرفای صبح و قبلِ ظهر بود، فکر همه ی سالهایی بود که هنوز وقت داشت برای زاییدن.
دخترا که زل می زدن تو چشماش، اونم خنده اش می گرفت. یه وقتایی یه عبارات عجیبی هم میگفت که به خنده ی جمع اضافه می کرد. یه باری گفته بود " دستان پینه بسته و ظریفِ زنانِ عشایر". که دخترا تا زنگ تفریح خندیده بودن که البته سه دقیقه بعدش بود. توی زنگ تفریح هم همه موافق بودن که پینه بسته و ظریف در یک جمله جمع نمیشه و این دفعه مطمئن تر خندیده بودن.موضوع مورد خنده، خنک و بی مزه بود اما خب دخترا هم توی سنی بودن که به انگشت شست پاشونم می خندیدن.
بعدنا بینِ دخترا پیچیده بود که عقیمه. اونایی که میدونستن عقیم چیه، به اونایی که نمیدونستن می گفتن که یعنی چی. اونایی که تازه معنیِ جمله ای که شنیده بودن رو میفهمیدن، تیره ی پشتشون می لرزید و یه عرق سردی از اون بالا، وسط دو تا کتفشون سُر می خورد تا روی مهره ی کمرشون. به مرد که سلانه سلانه می رفت سمت دفتر، نگاه می کردن. همون بعدنا که بین دخترا پیچیده بود که عقیمه، همون موقع ها، یه کم قبل تر، زنش خودسوزی کرده بود.



*عنوان قسمتی از شعری که عنوانش و شاعرش در خاطرم نیست!!!

Monday, May 5, 2014

پای رفتن هم باید باشه دیگه...

اولش اینجوری بود که خانومه زد رو شونم و من برگشتم .دیدم داره سعی می کنه باهام حرف بزنه. بعد یادم اومد که خانومه همونه که بعد من تو صف وایساده بود. راستش این بود که تو صف نبود. همین که رسید به صف، یه سنگی پیدا کرد رفت نشست روش. یه کمی عقب تر از صف تو پیاده رو.بعدش من انگشت پشیمانی گزیده بودم که چرا زودتر سنگه رو ندیدم. حالا به هر حال،خانومه داشت خودشو می کشت که یه چیزی بگه. بعدش که من هندزفری مو در آورده بودم بهم گفته بود که "عزیزم، صدای بلند برای پرده ی گوشت ضرر داره." بعد من گفته بودم که "صداش شما رو اذیت می کنه؟ " که اونم جواب داده بود که "نه،من به خاطر خودت میگم." بعدش شروع کرد ناله کردن که دختر منم همینه و شماها چرا اینجورید. من دلم می خواست بهش بگم که در عوض مامان من اصلا مثل شما نیست و شما هم بهتره که اینجور نباشین و در کل بهتره که آدما به گوش ها و پرده های همدیگه کاری نداشته باشن. بعد دیدم اگه بخوام اینا رو بگم طولانی میشه و ممکنه من یا اون برسیم به مقصد و نصفه بمونه و خب...حرف نصفه به درد کی می خوره واقعا؟! در نتیجه فکر کردم که یه لبخند معذب بهش بزنم. از اون لبخندایی که لبا می چسبن به همدیگه و گوشه ی لبا با یه زاویه دو سه درجه میره بالا و آدم سعی می کنه کنار چشماشو برای مخاطب چروک کنه. چون همزمان خمیازه ام هم گرفته بود دیگه خیلی سخت شده بود همه چی. در همین اوصاف بود که دختره رو دیدم. یه جوری که لبخند و بی خیال شدم وخمیازه کشون دماغمو چسبوندم به شیشه تاکسی که بهتر ببینمش. حالا چیز خاصی ام نبود ولی دختره شلوار و کیفش رنگ تاکسی بود.نه که شبیه! اصلا خودش بود. یه جوری که فکر می کردی میخواد خودشو تو تاکسیا استتار کنه. فقط عیبش این بود که موهاش قرمز بود. من اگه بودم رنگ موهامم همراه ِ شلوار و کیفم،سبزِ تاکسی طور می کردم. بدِش این بود که خانومه هنوز داشت حرف می زد و با این که من صدا رو حتی از قبلم بلند تر کرده بودم و مطمئن بودم که داره می شنوه که خانوم هایده بهش میگه :"در به درم کردی، تو کردی!" پیام آهنگو دریافت نمی کرد. بدترش حتی این بود که داشت راجع به دندونی که کشیده بود حرف می زد و من صلاح دیدم کله مو همینطور براش تکون بدم و بیشتر به دختره توجه کنم که داشت از تاکسیا دور می شد و چون منبع مقایسه داشت از بین می رفت دیگه نگاه کردنش مسخره و بی دلیل بود.
یه باری هم ازم پرسیده بود که :"چرا با تاکسی میری و میای؟ با اتوبوسم میشه" بعدش من گفته بودم که چند تا مشکل داره اتوبوس. اولیش اینه که کم پیش میاد که بشه بشینی. بعدیش اینه که وقتی نشستی هی اعضا و جوارح مردم میخوره به اعضا و جوارح آدم. مثلا مورد پیش اومده که باسن خانومه هی میخورده تو شونه ی من که نشسته بودم. خب من دوس ندارم باسن مردم بخوره بهم. آخرشم اینه که من حتی وقتی نشستم صندلیمو مثل میوه ی نوبرونه که آدم خجالت می کشه تنهایی بخوره تعارف می کنم به همه ی خانومایی که از من مُسن ترن. و خب زیاده تعدادشون. همه شم مامانم میاد تو ذهنم که من این کارو بکنم، مثلا یکی هم بیاد به مامانم بگه "حاج خانوم بفرما بشین شما" اصلا هم خون به مغزم نمی رسه که مامان من تو اون سرزمین شمالی که سر تا تهشو با یه کورس تاکسی نیم ساعته میشه رفت و برگشت اتوبوس سواری نمیکنه. اینه که صرف نمی کنه. حداقلیش اینه که تو تاکسی هر کسی یه وجب جا داره که بشینه و آدم مجبور نباشه جاشو به مامانِ دیگران تعارف کنه.
اگه مردم همه بخوان مثل خانومِ تو تاکسی آدمو مجبور کنن باهاشون حرف بزنه دیگه تاکسی سواری ام صرف نمی کنه. گمونم باید پیاده برم و بیام دیگه.