Saturday, December 16, 2017

  هوا یکی دو درجه و پنجره باز است. نشسته ام زیر پنجره باز و تکیه ام را داده ام به شوفاژ. دو تا سیگار کشیدم. یک جور ترسناکی توی خودم خفه شده ام. توی دلم یک چیزی خالی است و اطراف حجم خالی، یخ زده. چند قطره اشکی ریخته ام و حالا هر پنج دقیقه یک بار هق می زنم. هی به خودم یادآوری می کنم که اینجایی که هستم آخر دنیا نیست. یک بچه پنج ساله ام که هی شنیده ناخواسته است و حالا که بیدار شده و کسی خانه نیست، نتیجه گرفته که رها شده. رها نشده ام. ولی کسی خانه نیست. چند سال طول کشید تا خودم را متقاعد کنم که عشق ضعف نیست. که عاشق کسی بودن، قشنگ ترین و عمیق ترین حس دنیاست و اینکه من، همین من درمانده و عصبانی الان، که آنقدر توانایی عشث ورزیدن دارم، موهبتی است که نصیب هر کسی نمی شود. در آستانه سی سالگیم و بیش از هر چیزی خودم را میشناسم و تفاوتم با چندین و چند سال پیش این است که می دانم تنها کسی هستم که باید در حق خودم منصف باشم. اینجا می نویسم به امید این که یادم بماند. که خود پنج ساله ام را بغل کنم و دوستش بدارم چرا که هرگز هیچ کس آن بیرون مهم تر از عشقی نیست که به خودم روا بدارم. دلم دردناک است. دلم مانند گوشت پخته است. جان ندارد و در دلش آتش است. یک بار یک جایی سین نوشته بود که ما مثل گرگهای زخمی در گوشه ای پنهان می شویم و زخم هایمان را خودمان می لیسیم تا تیمار شویم. خسته ام. درمانده ام. از هر زمانی در زندگی ام آویزان ترم و به هر گوشه ای تاب می خورم. دلم فشرده می شود. دردم می آید. قرار ندارم. آخ. قرار ندارم