Wednesday, August 13, 2014

دعای سوختگان مستجاب در آتش

دراز و لاغر بود. اون سیبیل کم جونِ پشت لبش کارو برای جدی گرفتنش مشکل تر می کرد. خودش اینو نمی دونست. همین که شروع به حرف زدن می کرد،پاهاش راه می افتادن. تو تخم چشمای مخاطب نگاه می کرد و هی بهش نزدیکتر می شد. اونایی که بار اولشون بود می ترسیدن. آدما از نزدیکی می ترسن. از خیره شدن هم. اونایی که بار اولشون نبود به اون مرزی رسیده بودن که خنده شون می گرفت. همچین که صحبت رو شروع می کرد و راه می افتاد سمتشون پُقی می زدن زیر خنده. مخاطباش بیشتر دخترای دبیرستانی بودن. درس می داد. شغل شریف معلمی. تو ساعتی که کلاساش به راه بود، بساط هِر و کِر دخترا هم به راه بود. اون بعد مسافتی که از سر کلاس و ردیف اول شروع می کرد تا ردیف آخر و لُژ نشینا ، می شد مثل صفا و مروه. هی می رفت، هی میومد. دخترا هم به فواصل منظم ریز ریز می خندیدن. یه سریاشونم دست یا مقنعه شونو می گرفتن جلوی خنده شون که پنهونش کنن. اما این اصل قضیه رو تغییر نمی داد.
اسم زنش "طلعت" بود. ریزه بود و روسریشو دو تا گره می زد. چشمای گرد و درشت مشکی داشت و ابروهای پر و کلفت. اون روزایی که شوهرش کتکش نمی زد می رفت ته باغ و صورتش رو می خراشید. همزمان یه صدایی از آخر حنجره اش، همونجایی که یه ذره ای بالاتر از آستانه ی نایش بود، میومد بیرون. زنجه و مویه. آخرشم با یه حال خراب بر می گشت. یه جوری که صدای زاریش توی ته صدای حرف زدنشم باقی مونده بود. اون حالتِ لختیِ درد ناکی که توی جونش می دوید رو دوست داشت. اون روزایی هم که کتک می خورد، همین لختی و نئشگی تو جونش حلول می کرد. اصلا برای همین کتک می خورد. همه ش با خودش فکر می کرد اگه زاییده بود، بعدش همین حس و حالش بود. وقتایی که کتک می خورد، فکر و ذکرش همه ی اون سالایی بود که نزاییده بود. وقتایی هم که حالش خوب بود، که اغلب طرفای صبح و قبلِ ظهر بود، فکر همه ی سالهایی بود که هنوز وقت داشت برای زاییدن.
دخترا که زل می زدن تو چشماش، اونم خنده اش می گرفت. یه وقتایی یه عبارات عجیبی هم میگفت که به خنده ی جمع اضافه می کرد. یه باری گفته بود " دستان پینه بسته و ظریفِ زنانِ عشایر". که دخترا تا زنگ تفریح خندیده بودن که البته سه دقیقه بعدش بود. توی زنگ تفریح هم همه موافق بودن که پینه بسته و ظریف در یک جمله جمع نمیشه و این دفعه مطمئن تر خندیده بودن.موضوع مورد خنده، خنک و بی مزه بود اما خب دخترا هم توی سنی بودن که به انگشت شست پاشونم می خندیدن.
بعدنا بینِ دخترا پیچیده بود که عقیمه. اونایی که میدونستن عقیم چیه، به اونایی که نمیدونستن می گفتن که یعنی چی. اونایی که تازه معنیِ جمله ای که شنیده بودن رو میفهمیدن، تیره ی پشتشون می لرزید و یه عرق سردی از اون بالا، وسط دو تا کتفشون سُر می خورد تا روی مهره ی کمرشون. به مرد که سلانه سلانه می رفت سمت دفتر، نگاه می کردن. همون بعدنا که بین دخترا پیچیده بود که عقیمه، همون موقع ها، یه کم قبل تر، زنش خودسوزی کرده بود.



*عنوان قسمتی از شعری که عنوانش و شاعرش در خاطرم نیست!!!