Thursday, October 31, 2013

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

تا به حال عاشق پسِ کله ی یک آدم شده اید؟ تا به حال عاشق دست های کسی شده اید؟ منظورم مستقل از فرد است. آدمی بوده که حالتان ازش به هم بخورد ولی عاشق چروک کنار چشم هایش بشوید؟ شده قلبتان برای شکستگی توی ابروی یک لاتِ بی سر و پا بتپد؟ این ها که می گویم به این معنا نیست که مثلا چشم مورد نظر خیلی شیک و تو دل برو است و شما با خودتان گفته اید : فتبارک الله احسن الخالقین ! نه! منظورم یک چشم معمولی در یک آدم معمولی است که شما چشم را دوست داشته باشید و آدمش را نه! آن چشم،آن دست و حتی آن چروکِ کنار چشم برای شما و فقط برای شما کیفیتی بی بدیل دارد. آن آدم برای شما مهم نیست. آن خط محوی که موقع خنده روی گونه اش می افتد،شاید برایتان مهم باشد.
باری...توی ون نشسته بودم.ردیف آخر. ولیعصر به رسالت. هدفن توی گوشم با حجم صدای کر کننده می گفت که "نترس از زمانه که بی اعتبار است" . بله . تکیه ی سرم به شیشه و نگاهم به آن همه ترافیک و آدم و جماعت. سرم را برگرداندم. فکر می کنم که زمان متوقف شد و فکر می کنم که یادم رفت نفس بکشم. پسر موهای خیلی کوتاهی داشت. گوشهای کوچک. هدفن توی گوشهایش بود و روی پسِ گردنش،آن جا که خط موهایش تمام می شد چند تار مو پراکنده بیرون زده بود. یقه ی سوییشرتش سورمه ای و سبز و سفید بود. چند خط رنگی به تناوب. خیلی احمقانه است؟ دقیقا جلوی من نشسته بود و فقط بالای شانه هایش را می دیدم. چهل دقیقه نگاه سرگردانم را به میان پشتِ سرش و منظره ی پشت شیشه ها چرخاندم. زمانی به خودم آمده بودم که هرج و مرج رسالت به خود میخواند مرا. اجابت کردم و با سری پایین پیاده شدم. صورتِ عشقِ پسِ کله ایم را دیدم؟ نه! رویم را برگرداندم که نبینم. صدای آهنگ را بلندتر کردم مباد که صدایش را بشنوم. پول تاکسی را با جهت گیری به سمت وسوی مخالف حساب کردم و سرعت را ریختم توی پاهایم و دور شدم.
و اینجوری بود که عشق پسِ کله ای را نجات دادم. از چه؟ از نگاهی که شاید جنسش را دوست نمیداشتم. از صدایی که شاید روی مغزم خط می کشید. از همه ی آن کلیتی که ممکن بود کیفیتِ آن چه در من اثر کرده بود را بگیرد. نجاتش دادم و عصری پاییزی را به مدت چهل و پنج دقیقه با پشتِ سری مهربان و صمیمی توی ذهنم ثبت کردم. تمام.

اینجوری است. ما عاشق لبخند خیلی ها می شویم. عاشق شانه های پهنشان. عاشق ناخن هایشان حتی.ما عاشق جزئیاتی در آدم ها می شویم که گاهی به اشتباهمان می اندازد. من فکر می کنم آدمی که در جواب سوالِ " تو عاشقِ چیِ این آدم شدی؟ " حرفِ خاصی دارد، یک مفهوم را درک نکرده به زعمِ من. مفهوم درک نشده این است که عشق در بهترین حالتش می آید روح شما را لمس می کند . یک کیفیت بی توضیحی دارد که با این جزئیاتی که چشم ما را می گیرد متفاوت است. شما به جای دست و ابرو و لبخند و اینها حتی می توانی بگذاری تفکر! می توانی بگذاری مهربانی! می توانی بگذاری هر مفهوم دیگری! عشق؟! غیرقابل توضیح و غیرقابل توصیف است. 

Monday, October 28, 2013

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

گفت که گفتمش که "گفتم غم تو دارم". گفتم : چه جوری؟! گفتی "گفتم غم تو دارم؟!" یعنی  "بهت گفتم تا حالا؟!" یا گفتی "گفتم غم تو دارم" که یعنی "غم تو رو دارم، نه کس دیگه" یا گفتی "گفتم غم تو دارم" یعنی "الان غمتو دارم! الان میفهمم چی بود"...گفت : چمیدونم! نوشتم براش! گفتم: نامه؟! که یعنی "از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه؟" . گفت که : نه! وب گردی می کردم که چراغش روشن بود مثل الانِ تو.گفتم : خاک بر سرِ ما. خاک بر سرِ این چراغای روشن. دوم از اون هنوز نفهمیدی که جمله ی مبهم نبایست و نشایسته؟! هنوز نفهمیدی که لحن مهمه؟! نمیشد مثلا بگی "شرح بهشت حور ز رویت حکایتی!؟ " یا بگی " حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت؟!"  یا یه جمله ای که از توش ابهام در نیاد!؟ گفت: گیرم که اصلا ابهام! این معانی که تو کردی که خوب بود همه اش! گفتم : چی گفت حالا!؟ در جواب! گفت : برام نوشت که غمت سرآید. گفتم: شکرِ خدا! گفت: چی میشه حالا؟! گفتم : هیچی! صبح میشه،خورشید میزنه. زمستون میره،بهار میاد. قدمون بلند میشه،چشمامون اونور دیوارو میبینه بالاخره. گفتم: دلامون گرم میشه از آفتاب،یخامون باز میشه. گفتم: سر میاد دوری. میاد "گل در بر و می در کف و معشوق به کاممون" . گفتم که : "میرسه مژده که ایام غم نخواهد ماند" . گفتم: حتی گل میده اون همیشه بهار توی حیاط خونمون. گفت: اونو که مادر قطعش کرد از بیخ...گفتم : میدونم...گفتم که...حتی...

Sunday, October 13, 2013

که شهید خنجر نازِ تو...

می باره بارون. همچین مَشت و بی تعارف و تیم تیم به قول سرزمین های شمالی. بی چتر سور و سات به پا می کنیم براش. همچین خیره به آفاق سرخ مغربی. خواستم بگم جای تو خالی. دیدم نیست. دیدم جات خالی نیست. نه که پر از آدم و شلوغ و جامعه ی پر جمعیت. نه. دیدم که انگار جای هیچ کس خالی نبود دیگه. همه ی ابرا رو سرِ ما. کل سرخ رنگ های دنیا جمع در افق. چه جوری می تونه جای کسی خالی باشه با این اوصاف؟! انگار که سبو ها همه شکسته بود و آب ها همینجور شُره می کرد رو ماها. ماها که میگم نه که مای من و تو و آشناها. انگار که مای بنی آدم و ابنِ بشر. انگار که کلیت و تمامیت و همه. توی سرم صدا بود انگار. انگار که کسی زده باشه زیر آواز :" زِ ره هوس به تو کی رِسَم نفسی ز خود نرمیده من..."
همه حیرتم به کجا روم؟ به رهت سری نکشیده من...

اینجور بود که غروب شد. خورشیدی که نبود از اول. نوری بود که دست و پاهاشو جمع کرد تو بارونِ نم نم و خیس و خسته خزید گوشه ی دنجی و خوابید...اینجور بود که ما همه خوابیدیم. با دست و پاهای دراز رو مغرب و پشت به خورشیدی که شاید سر بزنه فردا...