Thursday, April 17, 2014

و آن کشتی نجاتی بود برای همه که به آن بیاویزند...

"تو چه می فهمی؟" موهای فرش را دور انگشتش می پیچاند." یه جایی توی شکمم احساس خالی بودن دارم. انگار بچه ام سقط شده باشه.  انگار یه چیزی باید اونجا باشه ولی نیست. ولی درست هم نمیدونم."
رویای صادقه ام فریبم داده بود. هی که زمان می گذشت من دیده بودم که اوضاع مثل آنجوری که توی خواب بود، پیش نمی رود. واقعیت پیش پا افتاده تر،خسته کننده تر و دلگیر تر بود. کلمات دیگری توی دهان آدم ها می نشست. صورت هایشان آن طوری نبود که باید. نگاهشان حتی. انگشت اتهام را به طرف ضمیر ناخودآگاهم گرفته بودم که تاب نیاورد. همه را از جایشان بلند کرد و تا پنج صبح رقصاند. جیغ زد. آهنگ عوض کرد. کِل کشید. آنقدر خندید که خوابش برد.
سرش را برگردانده بود سمت پنجره ی رو به غرب. نور با تونالیته ی سرخ و نارنجی به صورتش تابیده می شد. فکر کرده بودم این که من می بینم یکی از زیبا ترین تصاویر جهان است. زنِ زیبایی کنار پنجره،سایه روشن آفتاب روی صورتش می رقصد و دستش سردترین قهوه ی جهان را هم می زند."تو چه می فهمی؟" گویان به من که راست هم بود. من نمی فهمیدم.
ما یک بار توی رویاهای من چریک بوده ایم. خیلی زاپاتا طور. توی کوهستان های گرم و نارنجی فیلم های وسترن که ماجرایشان در مکزیک و حومه اتفاق می افتاد. من یک تفنگ بلند داشتم،از آنها که کمرشان می شکند که تویشان فشنگ بگذاری. ما می دویدیم و موهای من که برخلاف حالا بلند و مواج بود هی توی باد می رقصید. دور آتش می رقصیدیم و همه چیز آنقدر خوب بود که عزمم را جزم کرده بودم بیدار نشوم. او یک دامن سرخپوستی داشت که رویش طرح بشقاب های گل سرخی را گلدوزی کرده بودند.آنقدر دور آتش رقصیدم که بیدار شدم.
من چه می فهمیدم؟ گفتم بیا ببرمت خانه. دستمال را گرفتم جلوی دماغش،فین کرد. گفتم بیا ببرمت خانه. دستهایش را گرفتم. گفتم برویم بخوابیم و رویا ببینیم یا بهتر از آن بیدار بمانیم و رویا ببینیم و یا حتی بهتر. بیدار بمانیم و برقصیم. خندید. گفت:"تو چه می فهمی؟" راست می گفت. درمان همه ی دردهای من رویا و رقص بود.
درمان همه ی دردهای جهان رویا و رقص بود.من چه می فهمیدم؟ می شد با رقص انقلاب کرد. مردم بریزند به خیابان برقصند. جفت جفت،چند تایی و یا حتی تنهایی. شانه بلرزانند، کمر بچرخانند،بشکن بزنند. خیابان ها پر بشود از آدم های رقصانی که می جنبند. فریادشان قهقهه است. دست همدیگر را بگیرند و برقصانند. عاشق ها دست در کمر یکدیگر آرام برقصند که جدایی نباشد. بچه ها روی شانه ی بزرگترها بجنبند که دیگر کودکی کار نکند. پدرها پا به پای دخترها که دیگر هیچ سیزده ساله ای شوهر نکند. آدم ها همه چشم درچشم هم بخندند،برقصند،سیل شوند و همه ی سکوت و سکون را با خود ببرند. من و او هم در یکی از همین میدان ها با موهای بلند و مواجِ من و موهای فر و کوتاهِ او کله بچرخانیم و رقص مو بکنیم تا سرمان چرخ بخورد. گیج شویم و بخوابیم و همه چیز خوب باشد و ما هم زیبا شویم.

Friday, April 11, 2014

بی چهرگی پایان

1.مرگ شبیه روزنامه ی همشهری بود. شبیه صفحه ی تسلیتش و شبیه همه ی مردان یونیفرم پوش و سبیل داری که ابروان گره کرده داشتند. شبیه همان ها که اسم زن هایشان تاج الملوک یا شبیه آن بود و بچه هایشان یکی در میان دکتر یا مهندس بودند و هزینه ی مراسمشان صرف امور خیریه می شد. بعد تر ها مرگ شبیه عمه بود. لاغر و مهربان،خیلی مهربان و با سرفه های زیاد. کیوان که مُرد مطمئن شده بودم مرگ خیلی لاغر است و سرفه می زند. شاید اگر چاق تر و شادتر بود، آدم ها را با خودش نمی برد.
2.توی عکس چشم های دختر پر از درماندگی و وحشت توامان است. پیراهن قرمز پوشیده وکُت کوتاه جین. موهایش کوتاه است. لب هایش نیمه باز است.انگار چیزی مثل ناله از میانشان در حال بیرون آمدن است. دست هایش از آرنج خم شده و به بالا متمایل است.سرش به یک طرف خم شده و تا دقایقی دیگر قرار است به قتل برسد. عکس را قاتل گرفته و نگه داشته است. خیلی بعدتر که پیر و ناتوان شده گرفتار می شود. عکس توی خانه اش پیدا می شود و قاعدتا آن موقع دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمده است. تصویر بیچارگی و ترس از ناگزیر را نشان می دهد. ترس از تمام شدنِ وحشتناکی که شنیدنش مو به تنِ آدم سیخ می کند. تا مدتها بعد مرگ شکل دخترک بود. لاغر،وحشت زده و جوان.
3.اول دبستان بودم که ماهرخ مرد. خیلی کوچکتر که بودم،یک بار از آشپزخانه به مهمانخانه می رفتم که دیدم وسط سالن خانه ایستاده. بابا توی حیاط در را برایش باز کرده بود بی که زنگ بزند.ترسیده بودم. فکر می کردم می تواند از درِ بسته رد شود. که نمی توانست قاعدتا. وقتی مُرد فکر می کردم دیگر راحت تر می آید و می رود. کسی که جسمش از در بسته رد می شود پس دست و بال روحش بازتر است. هر لحظه منتظر بودم بی مقدمه وسط سالن خانه پیدایش شود. که نشد. مرگ حتی شبیه ماهرخ هم بود. مرموز،قوی و محکم.
4.هر جوری که نگاه می کنم روی هم رفته من آدم های زیادی را از دست نداده ام.(شکرِ خدا؟ گوش شیطان کر؟ هفت قرآن به میان؟ ) من  مرگ را نمی فهمم. دلتنگی ، فقدان، ترس از فراموش شدن را چرا. اما مرگ را نمی فهمم.
5.امروز خواب دیدم بابا توی دستهای من،توی آغوش من جان می دهد. مرگ بی شکل، بی خاصیت و بی رحم است.