Wednesday, May 22, 2013

تو اون کوه بلندی...


در سبز رنگ خیلی کم ارتفاع است. دارم فکر می کنم که اگر حامد قرار بود از این در رد شود مجبور بود کلی سرش را خم کند. زنگ می زنم. در را یکی از بچه های همیشگی باز می کند. همان که همیشه تی شرت آبی می پوشد.می خواهم از دو تا پله ی اول بروم بالا که نجیب از کلاس می آید بیرون. "سلام خانوم" کشیده و با هیجان می گوید.جوری که احساس می کنم مهم ترین اتفاق امروزش هستم. می آید و مرا در بغل می گیرد. "خوبی خانوم؟" بله. خوبم. نجیب مرا در آغوش کشیده. مگر می شود بد بود؟!
نجیب افغان است و ده ساله. ریز است. صورت گرد و چشم های روشن دارد. با خنده می گوید " چند سالته؟!" جواب می دهم "چند بهم میاد؟!" ..."هزار سال" ...از گفته ی خودش غش غش می خندد. من هم می خندم. مصطفی هم و فرهاد وحتی بهروز و فردین و همه ی آنهایی که روی ایوان نشسته اند.
نجیب می خواهد سوم را جهشی بخواند. صدایش پر از امید است. "خانوم شما سال دیگه چهارم درس می دین!؟" .."نمیدونم نجیب". به آینده ی روشنش دل بسته است. به همه ی روزهای پیش ِ رو.
من آدم های شادِ روشن را دوست دارم.دلم به حال آدم هایی که بی دلیل ناله می کنند نمی سوزد. دلم می خواهد به همه شان نجیب را نشان بدهم. همین لبش را که به شیطنت می خندد. همین آغوشش که به روی "خانوم پنج شنبه ها" باز می کند. همین عطشش برای جلو رفتن.
آدم باید بلد باشد کنار آمدن را. دغدغه را نباید گذاشت جلوی چشم. نیمی از نا آرامی ها مالِ اینست که آدم دلش برای خودش می سوزد. اینجوری به قول آنوری ها می شود “pathetic”  . رقت انگیز به قولی. امید خوب است. تمام ضعف های انسانی را از یادِ آدم می برد. اینجور که آدم ها انتحاری به شکست نشسته اند، همینجوری است که کشتی شکستگانیم...
نجیب را باید ببرم به چند آدم نشان بدهم. همه شان را...همه ی نجیب ها را... که دیدنی اند. که تحسین کردنشان تمامی ندارد.

4 comments: