Saturday, September 28, 2013

زن شمالی از پلو و چلو برگشته!

ضرب المثلی بود که نتیجه ی اخلاقی این داستانی بود که می گویم : همان که روی شتری را داشتند بار می کردند. هی کیسه روی کیسه و خم به ابروی زبان بسته هم نمی آید. آخرش هم نشستن پری روی بارها همان و افتادن شتر هم همان! حالا که فکر می کنم میبینم شاید الاغ بوده حیوان و بار هم نمک بوده؟! یا آن یک ضرب المثل دیگر است!؟ درست نمیدانم! اهمیتی هم ندارد! آنچه اهمیت دارد این است که همیشه فکر می کردم آن پری که شتر درونم یا الاغ درونم را از پا می اندازد حرفی است که خیلی سختم می آیدش! یا مثلا خیانتی است که پدرم را در می آورد! حرف سخت خیلی شنیدم! خیانت هم بوده به هر حال به طرق مختلف! اما هیچ کدام آنقدر دردی نداشته که  آن پَره حسابش کنم! پر را همین امروز روی شانه هایم حس کرده ام! توی ایستگاه مترو همنام دانشگاه,همان موقعی که دیدم در و دیوارش پر شده از رب گوجه ی چین چین! به همین سوی چراغ قسم! برای آدمی که سه ماه تمام هی ریاضت کشیده،هی از خوشمزه ها دست کشیده،هی ذره ذره هفت کیلو را از توی تنش کشیده بیرون خیلی بی انصافی است! آن هم وقتی چهل رنگ غذا جلویش بگذاری به هوس نمی افتد،یک رب گوجه ی چین چین ناقابل آدم را درمانده می کند! اصلا آدم را ولش کن! زنِ شمالی را بچسب که پلو و جلو را ول کرده، آن وقت این همه ناغافل مورد حمله قرار بگیرد؟! چین چین را می ریختم توی مرغ های ویژه ی سرآشپز! با روغن و سیر فراوان و دارچین و مخلفات! شما نمی فهمید! شما که مرغ های ویژه ی مرا نخورده اید که! توی مترو عذا گرفته بودم.دلخور و عصبانی از خودی که پا داد به شرط بندیِ نمیتوانی و می توانم! دلخور از زن شمالی که نشسته،کمربند لاغری بسته و همچنان که مثل ببعی توی کلاه قرمزی ویبره می رود،توی دلش،توی درونش اشک می ریزد برای مرغ های چرب و پر سیرش! نه که نمی شود که بپزی و بخوری. البت که می شود. قضیه این است که دیگر دلت هم نمی خواهدش. حیف نیست آدم دلش مرغ  به آن خوشمزگی را نخواهد؟! چی شد که رسیدم به اینجا؟! من که توی بدنم راحت بودم! همه اش به خاطر حرف صد من یک غاز یک از خدا بی خبر؟! همه اش به خاطر اثبات من می توانم اما دلم نمی خواهد؟! می ارزید!؟ به اینکه دلم الان غذای محبوب خودم را هم نمی خواهد می ارزید؟! دختر متناسب توی آینه هی می زند توی سر آن دختر دیگر بهانه ی غذای خوشمزه اش را می گیرد! دارم می روم مرغ محبوبم را بپزم تا چشمش هم دربیاید! حالا زرِ اضافی است اگر بگویم پشیمانم! نیستم! انقدر به به و چه چه ها به دل آدم مینشیند که نمی توان پشیمان بود! دلِ زن شمالی هم اگر خودی نشان ندهد یک وقت هایی که اصلا دل نیست! من می گوبم دل! تو بخوان شکم! رژیم را ول کردم امروز! یک کیلو دارم تا بشوم سو تغذیه! انقدر که کفه های ترازوی فکرم به وزن کم و زیاد واکنشی نشان نمی دهند که برایم علی السویه است! می خواستم نشان بدهم که می توانم! انتظار چین چین را نداشتم در ایستگاه مترو! وگرنه بیچاره نمی شدم یکهو!