Monday, May 5, 2014

پای رفتن هم باید باشه دیگه...

اولش اینجوری بود که خانومه زد رو شونم و من برگشتم .دیدم داره سعی می کنه باهام حرف بزنه. بعد یادم اومد که خانومه همونه که بعد من تو صف وایساده بود. راستش این بود که تو صف نبود. همین که رسید به صف، یه سنگی پیدا کرد رفت نشست روش. یه کمی عقب تر از صف تو پیاده رو.بعدش من انگشت پشیمانی گزیده بودم که چرا زودتر سنگه رو ندیدم. حالا به هر حال،خانومه داشت خودشو می کشت که یه چیزی بگه. بعدش که من هندزفری مو در آورده بودم بهم گفته بود که "عزیزم، صدای بلند برای پرده ی گوشت ضرر داره." بعد من گفته بودم که "صداش شما رو اذیت می کنه؟ " که اونم جواب داده بود که "نه،من به خاطر خودت میگم." بعدش شروع کرد ناله کردن که دختر منم همینه و شماها چرا اینجورید. من دلم می خواست بهش بگم که در عوض مامان من اصلا مثل شما نیست و شما هم بهتره که اینجور نباشین و در کل بهتره که آدما به گوش ها و پرده های همدیگه کاری نداشته باشن. بعد دیدم اگه بخوام اینا رو بگم طولانی میشه و ممکنه من یا اون برسیم به مقصد و نصفه بمونه و خب...حرف نصفه به درد کی می خوره واقعا؟! در نتیجه فکر کردم که یه لبخند معذب بهش بزنم. از اون لبخندایی که لبا می چسبن به همدیگه و گوشه ی لبا با یه زاویه دو سه درجه میره بالا و آدم سعی می کنه کنار چشماشو برای مخاطب چروک کنه. چون همزمان خمیازه ام هم گرفته بود دیگه خیلی سخت شده بود همه چی. در همین اوصاف بود که دختره رو دیدم. یه جوری که لبخند و بی خیال شدم وخمیازه کشون دماغمو چسبوندم به شیشه تاکسی که بهتر ببینمش. حالا چیز خاصی ام نبود ولی دختره شلوار و کیفش رنگ تاکسی بود.نه که شبیه! اصلا خودش بود. یه جوری که فکر می کردی میخواد خودشو تو تاکسیا استتار کنه. فقط عیبش این بود که موهاش قرمز بود. من اگه بودم رنگ موهامم همراه ِ شلوار و کیفم،سبزِ تاکسی طور می کردم. بدِش این بود که خانومه هنوز داشت حرف می زد و با این که من صدا رو حتی از قبلم بلند تر کرده بودم و مطمئن بودم که داره می شنوه که خانوم هایده بهش میگه :"در به درم کردی، تو کردی!" پیام آهنگو دریافت نمی کرد. بدترش حتی این بود که داشت راجع به دندونی که کشیده بود حرف می زد و من صلاح دیدم کله مو همینطور براش تکون بدم و بیشتر به دختره توجه کنم که داشت از تاکسیا دور می شد و چون منبع مقایسه داشت از بین می رفت دیگه نگاه کردنش مسخره و بی دلیل بود.
یه باری هم ازم پرسیده بود که :"چرا با تاکسی میری و میای؟ با اتوبوسم میشه" بعدش من گفته بودم که چند تا مشکل داره اتوبوس. اولیش اینه که کم پیش میاد که بشه بشینی. بعدیش اینه که وقتی نشستی هی اعضا و جوارح مردم میخوره به اعضا و جوارح آدم. مثلا مورد پیش اومده که باسن خانومه هی میخورده تو شونه ی من که نشسته بودم. خب من دوس ندارم باسن مردم بخوره بهم. آخرشم اینه که من حتی وقتی نشستم صندلیمو مثل میوه ی نوبرونه که آدم خجالت می کشه تنهایی بخوره تعارف می کنم به همه ی خانومایی که از من مُسن ترن. و خب زیاده تعدادشون. همه شم مامانم میاد تو ذهنم که من این کارو بکنم، مثلا یکی هم بیاد به مامانم بگه "حاج خانوم بفرما بشین شما" اصلا هم خون به مغزم نمی رسه که مامان من تو اون سرزمین شمالی که سر تا تهشو با یه کورس تاکسی نیم ساعته میشه رفت و برگشت اتوبوس سواری نمیکنه. اینه که صرف نمی کنه. حداقلیش اینه که تو تاکسی هر کسی یه وجب جا داره که بشینه و آدم مجبور نباشه جاشو به مامانِ دیگران تعارف کنه.
اگه مردم همه بخوان مثل خانومِ تو تاکسی آدمو مجبور کنن باهاشون حرف بزنه دیگه تاکسی سواری ام صرف نمی کنه. گمونم باید پیاده برم و بیام دیگه.