Saturday, July 25, 2015

تو یه سایه بودی

گفتم دیگه گندشو در آوردی آقای مَلِکی. دست چپشو زد به کمرش و با دست راستش پیشونیشو خاروند. البته من که درست نمی دیدمش. ولی فک کنم همچین کاری کرد. "اَه! هی هر شب، هر شب اینجایی! گندشو در آوردی دیگه!" داد زدم جدی جدی. دوباره پیشونیشو خاروند. بازم فک کنم. گفت خوابت که نمیبره تقصیر من نیستا. من هر شب هر شب اینجام. دیگه  باید عادت کرده باشی. راستم میگفت بدبخت. پنج شیش ساله بودم که با مامانم میخوابیدم! خواب دیدم دارم از بالای کمد تو اتاق خودمو نگاه میکنم که خوابه. بعدش یهو از اون بالا افتادم تو خودم. سقوط کردم. اولش که بیدار شدم فک میکردم مُردم. هیچ حس خاصی هم نداشتم. تقصیر من نبود. آدم تو اون سن تصور روشنی از مرگ نداره خب. ولی بعد از اون دیگه شبا خوابم نمیبرد. چند شب که از بیخوابیا گذشته بود، یهو دیدمش که تو سایه ها داره میخزه پشت در. خیلی ترسیده بودم. ولی خب نمیفهمیدم باید چی کار کنم. آدم تو اون سن تصور روشنی از ترس نداره. بعدنا که رفیق شدیم گفت اون شب فهمیده بوده من بیدارم ولی خب از اونجایی که بچه بودم به هیچ جاش نگرفته. میگفت بدترین اتفاق ممکن میتونست این باشه که جیغ و داد کنم و به بقیه بگم اونجاست. بازم چیزی نمیشد. چون چراغا که روشن میشدن دیگه دیده نمی شده. بقیه هم یا فک میکردن خواب دیدم یا وقتی داشتن "وحشت در خیابان الم" میدیدن یواشکی از لای در دید میزدم. به هر حال داشت میخزید پشت در. منم عین سگ ترسیده بودم. بعدش از شدت ترس خوابم برد. میگم که. تصور روشنی نداشتم که باید چی کار کنم. بعدنا دیگه کم کم عادت کردم. یواشکی می سُرید میون سایه ها و میخزید پشت در.گهگاهی یه نیمچه لبخند کج و کوله ای هم به من میزد که من فوری سرمو میکردم زیر پتو. یه سری شبا هم نمیومد البته. میرفت توی یه خونه ی دیگه ای پشت در. آقای ملکی توی سایه ها زندگی می کرد. البته هنوزم میکنه.زندگیش همینه. تنها تفاوتی که کرده اینه که اون موقع ها ترجیحش پشت درا بود. الان زیر تختو ترجیح میده.
بعد اینکه گفت تقصیرش نیست که من خوابم نمیبره اضافه کرد که خاک بر سر شلخته م. برم یه جارویی بیارم پشت درو جارو کنه. منم گفتم ندارم وگرنه خودم جارو میکردم که خب دروغ بود البته. کی پشت درا رو جارو می کنه آخه. جارو نداشتنم دورغ نبود ولی. به هر حال. جواب داد که رفاقت میکنه که میاد پیشم که تو خونه تنهایی دق نکنم. منم گفتم من اصلا خونه تنهایی گرفتم که ریخت هیشکیو نبینم. بعدش آقای ملکی رفت. گمونم رفت زیر تخت اون پسره که قوطی خالی اسپریشو میندازه زیر تخت. آقای ملکی خیلی به بو حساسه. کلا وسواسیه. زیر تخته پسره بهشتش بود. بعدش که فک کردم به اینکه میره زیر تخته پسره خیلی غصه خوردم. هی با خودم گفتم بیا. همین ملکی مونده بود که اونم پروندی. خاک بر سرت. تازه اون همه هم عزت میزاشت و به روت نمیاورد که پول نداری یه تخت بخری که بره زیرش کپه شو بزاره.

فردا صبحش که هنوز آفتاب نزده بیدار شدم، دیدم پشت دراتاق خوابیده. سرش افتاده بود رو شونه ش. وقتی هم خیلی دقیق گوش میکردی، صدای خرناسش میومد.

No comments:

Post a Comment