Sunday, December 21, 2014

راه تو را نمی خواند ولی مجبوری بری به هر حال

از دغدغه هاش این بود که کِی باید پولو به راننده تاکسی بده. زمان درست براش مشخص نبود. براش مهم بود که خیلی دیر یا خیلی زود نباشه. اینایی رو دیدی تا وقتی از تاکسی پیاده نشدن عین خیالشونم نیست که پولشونو حاضر کنن؟ بدش میومد از اون آدما باشه. بدش میومد از اونایی که کنار اتوبان پیاده میشدن، بعد تازه دست می کردن تو کیفشون پول بدن.با خودشون فکر نمیکردن که چقدر ترافیک ایجاد میکنن. به سوز سرما و هرم گرمایی که ممکن بود از در یا پنجره ی باز ماشین بیاد تو فکر نمیکردن؟ گمون می کرد بیشعوری و بی فکری از همین چیزای کوچیک شروع میشه.این بود که دلش نمیخواست پول تاکسیو دیر حساب کنه. همیشه زودتر از مقصد! این بود شعارش.
از اونورم همیشه میترسید اگه همون اول پولو بده موقع پیاده شدن، راننده یادش نیاد که حساب کرده. میترسید مثلا یهو پشت سرش بوق بزنه که بیا پولتو بده یارو. میترسید آبروش بره و همه فکر کنن آدمیه که پول تاکسی رو حساب نمیکنه. خیلی آدم آبروداری بود. این بود که صبر میکرد، همون میونه های راه سر یه چارراه یا پشت چراغ قرمز، همین که ماشین می ایستاد، پولو میداد به راننده. محض اطمینان همیشه اینور اونور اسکناسو نگاه می کرد که اگه یه وقت بهش گفتن "کرایه ت چی شد پس؟" بگه "فلان جا تقدیم کردیم. همون هزار تومنی که کنار عکس امام یه ضربدر گذاشته بودن، پشتشم نوشته بود زهرا من هنوزم عاشقتم . شما هم باقیشو یه پونصد تومنی دادین بهم، یادتون اومد؟" اینجوری که برنامه ریزی می کرد خیالش راحت میشد کمابیش. ولی استرس قضیه رهاش نمیکرد. تا وقتی از ماشین پیاده میشد و اونم گازشو میگرفت و می رفت. اون موقع یه خوشی حاصل از موفقیت عجیبی تو جونش سرریز می شد. تا موقعی که سوار تاکسی بعدی بشه و روز از نو روزی از نو. خیلی وقتا دلش می خواست یه ماشین بخره و از گیر و گرفت این قید و بندا رها بشه. ولی جدا از اینکه پول نداشت و رانندگی بلد نبود، فکر طرح ترافیکو میکرد و روزای زوج و فرد. اینکه بازم درمون دردش این نبود.
وسواس داشت.وقتی می نشست صندلی جلو همه چی خوب بود. احساس نگرانی نداشت الا اینکه حس می کرد راننده داره زیر چشمی نگاش می کنه. اغلب وقتا اشتباه می کرد ولی نمی تونست نادیده بگیره اون سنگینی نگاهی رو که از سمت چپ رو صورتش هوار میشد. وسواسی بود کلا. وسواس دیگه ش این بود که اگه بشینه روی صندلی عقب نکنه آدم بعدی بخواد دیرتر پیاده شه. اغلب وایمیساد کنار تاکسی تا آدم بعدی بیاد. میگفت من فلان جا پیاده میشم. توپو مینداخت تو زمین طرف. دیگه اون طرف بود که باید حساب می کرد و بعد یا قبل اون سوار میشد. یه وقتایی که می خواست آخر مقصد پیاده شه ترجیحا سوار این ونا میشد. میرفت و اون تهِ ته سوار می شد. بعد انگار یه دیوار دور خودش می کشید. دور می شد از همه ی جهان. یه وقتایی هم خیلی خوابش میومد. شده بود از بس که خوابش میومده سرش از دیواری که دورشه میفته بیرون رو شونه ی آدم کناری.
مرضی هم داشت که بهش میگن سندروم خوابیدن در اجسام متحرک. اون اوایل فقط تو اتوبوسای بین شهری میخوابید. دانشجو بود و راهش دور بود. دل پول دادن به بلیطای هواپیما رم نداشت. راستشو بگم اینه که پولشم نداشت. 17 18 ساعت نشستن تو اتوبوس اعصاب فولادی میخواد که نداشت. یه چند ساعتی رو با آهنگ و خیره شدن به پنجره سپری می کرد. بعدم چون آدم حرف زدن با بغل دستیش نبود، تن میداد به خواب. اینجوری شروع کرد خلاصه. بعدش اما تو اتوبوسای درون شهری بعد از چند بار بیدارخوابی شبونه که گذرونده بود تمام مسیرو خوابیده بود. بعدش دیگه شرطی شده بود. بعد دو سه دیقه نشستن رو صندلی چشماش سنگین می شد. این بود که خواب همیشه خوبه. علاوه بر این، وقتی خوابیده بود مجبور نبود جاشو به آدمای مسن تر و خسته تر از خودش تعارف کنه. خیلی آدم باوجدانی نبود. خوابیدن تو تاکسی هم همینجوری شروع شده بود. خیلی چیزا تو زندگیش همینجوری شروع شده بود. اول اجبار بود و بعد شده بود عادت. یکی از اخلاقای خوبشم این بود که در بدترین مسائل نکات مثبت پیدا می کرد. دیگه اون همه کتاب از حال بد به حال خوب و هزار و سیصد قانون کامیابی باید یه جایی به در میخورد دیگه. حالا هم از خوابیدن تو اتوبوس و تاکسی ناراضی نبود. بهتر از خیلی کارای دیگه بود.
از اصل مطلب دور افتادم. از اولش می خواستم یه خاطره ای ازش تعریف کنم و رد بشم. یه روزی سر کوچه شون از تاکسی پیاده میشه. هنوز دو قدم دور نشده بود که تاکسیه شروع میکنه بوق زدن. سرشو برمیگردونه و خیلی طلبکار میگه "ببخشید من کرایه رو حساب کردما.یه ده تومنی دادم. شمام بقیه شو یه پنجی و یه دویی و یه هزاری بهم دادین. یه پونصدی هم دادین که خیلی کهنه بود." (از خیلی قبل ترا واسه همچین روزی آماده شده بود. محض همین لحنش طلبکار و در عین حال محترمانه بود. تمرین داشت.) بعدش همینجور که راننده هه با اخمی ناشی از ابهام نگاش می کرد. زنی دوان دوان از تو کوچه در اومد و نشست تو تاکسی و گفت مرسی وایسادین. اونم گازش و گرفت و رفت.

همینجور وایساده بود وسط خیابون. مثل آدمی که دار و ندارشو یه جای اشتباهی خرج کرده باشه. الانم وایساده پشت پنجره، داره خیابون مه گرفته رو نگاه می کنه. یه غمی رو قلبش سنگینی میکنه که ناشی از اینه که میدونه دیگه هیچ وقت، هیچ جا نمیتونه جواب راننده ای که داره بهش میگه "کرایه تو ندادی" رو بده. یه جایی تو وجودش احساس میکنه اون نبردی رو که تمام زندگیش منتظرش بوده، با یه آدم اشتباهی، یه جای اشتباهی با دوز و کلک طرف مقابل و ساده دلی خودش باخته. غم عمیقی تو وجودشه و به نظرم حق داره.

2 comments:

  1. نمیدونم چرا این نظری که برات نوشتم اینقدر لفظ قلم شد. مودِ امروز صبحم بود زیاد برای عوض کردنش اسرار نکردم. خلاصه یه جاهایی توش گفتم "ما" منظور این بوده که این نقد به خودمم هم وارده.

    حقیقت این است که در تو در نوشتن قطعات کوتاه به درجه ای از کمال رسیده ای که نقد کردن اش بدون دیدن باقی قطعات –همه در کنار هم- دشوار شده. "برش های زندگی" هرچند همیشه یکی ازگونه های مورد علاقه ی ما برای خواندن و نوشتن بوده، اما مدتی است که من به دنبال صدای قصه گوی درونی مان میگردم که همیشه با ماست و هر صبح چشم که باز میکنیم شروع به روایت میکند. به دنبال سرانجام میگردد و رضا و شکوفه را سوم شخص خطاب میکند. همان کاری که در "راه تو را نمی خواند ولی مجبوری بری به هر حال" کرده ای. متن گیرایی بسیار بالایی دارد و خواننده را لحظه ای رها نمیکند. ولی در نهایت من در جست و جویی برقراری رابطه ای عمیق تر با شخصیت هستم. شکی نیست که ما در ذات انسان بودنمان عاشق قصه ها هستیم. ما عاشق تعلیق و ندانستنِ آن گره هایی هستیم که به امید باز شدنشان تا انتهای قصه نگه مان میدارند. نکته این جاست که ما در گیر و دار نوشتن این قطعات جذاب، ستون فقرات داستان را گم کرده ایم. شاید وقت آن رسیده که خودمان را در روایت های بلند تر و پیچیده تر محک بزنیم. شاید وقت آن رسیده که با ترس مان از یک هیولا ی چند صد صفحه ای روبرو شویم. چند وقتی است که فکر میکنم به اندازه ی کافی در نگارش قطعات تمرین کرده ایم و زمان استفاده از این برش ها فرا رسیده. گفتگو در مورد متون کوتاه ی مثل این بسیار دشوار است، اما وقتی به قامت یک اثر شیرازه دار بلند نگاه میکنی همیشه میتوان سر بحث و نقد را در مورد روابط شخصیت ها و مکان ها و روان بودن داستان باز کرد. اگر چه به خوبی میدانم که نوشتن جواهرات کوچک همیشه مذهب تو بوده. وقت آن است که آیات را کنار هم بگذاری و سوره ای نازل کنی تا مردمان ایمان بیاورند. من دوست دارم تلاش ات را برای رابطه با مخاطب ببینم. کسی که میخواند تا از زندگی خودش بدود توی پوست دیگری. نمیخواهم شخصیت به این خوبی قبل از اینکه لمسم کند تمام شود و برود پی کارش... البته شاید این تنها دیدگاه در حال دگردیسی من باشد. وقت تمرین ساختار شده.

    ReplyDelete
  2. ترسی دارم که از ابتدای نوشتن همراهمه و توان مقابله باهاش هنوز در من نیست. سوژه هایی هست که کلمات رو بیش از یکی دو صفحه میطلبه و من خیلی میترسم از نوشتنشون. تو نوشته هایی مثل این آخرش که میشه احساس میکنم قصه ابتره. میراثی نداره. فقط همین روایتی از یک برش زندگیه. این اصرار که تو رو خدا منو نقد کن از همینجا میاد. یه تلاش عاجزانه ای که شاید تو بفهمی چشه این نوشته. مرسی رضا.
    باید یه روزی همه ی جسارتمو جمع کنم چیزی بنویسم که کمیتش از این فراتر بره حداقل. حق با توه
    مرسی مرسی مرسی

    ReplyDelete