Wednesday, December 25, 2013

برم دستامو در باغچه بکارم،بلکم سبز شد.

دست ها خیلی مهمند. "ب" رفیق صمیمی من است. دستهای قشنگی دارد. انگشتان کشیده، نه چاق و نه لاغر، کاملا متناسب.دستانش حتی وقتی بی لاک و مانیکور است،حتی وقتی ناخن هایش را کوتاه می کند خیلی قشنگ است. انگشتانش باید پیانو بزنند.دستانش باید گل توی گلدان بگذارند. دستانش مالِ کارهای سخت نیست. مثلا نمی توانند ظرف بشورند.یعنی در شان زیباییشان نیست ظرف شستن. دستان من اما کاملا حکایت دیگریست.دستان من می توانند توی آب سرد ملافه چنگ بزنند و هیچ کس خاطرش را حتی ذره ای آزرده نکند.می توانم انگشت های کوتاهم را،هر ده تایشان را، تا بیخ فرو کنم در مخلوط گچ و خاک و گچکاری کنم.نه! بلد نیستم! ولی به دستانم می آید که بلد باشند. فکر نمی کنم ایراد از کوتاهیشان باشد. بیشتر به خاطر ناخن هایم است. ناخن های من خیلی دیر شروع می شوند. یعنی از مفصل وسط هر انگشت که رد بشوی به سمت بالا،ناخن ها دیرتر از آنچه که یک ناخن قشنگ باید شروع شوند خود را نشان می دهند.طولشان نسبت به عرضشان  کم است.دست هایم را دوست ندارم. ازشان متنفر نیستم،به هر حال با هم کنار آمده ایم و با هم زندگی می کنیم.آدم که نمی تواند انگشتانش را قطع کند. ولی گاهی به دست های "ب" حسودی می کنم. دست های "ب" را خیلی راحت می توانم تصور کنم که توی دست های مرد مهربان و جنتلمنی قرار گرفته و دارد والس می رقصد. دست های خودم را در بهترین حالت توی خاک و گِل باغچه می بینم که دارند گُل می کارند. در خوشبخت ترین حالت دستان من دارند نوشته ای را برای عزیزشان می نویسند،در تمیز ترین و خوشگل ترین حالت ممکن. دست های "ب" کراواتِ آدمشان را گره می زنند.دست های من پیراهنش را اتو می کنند. نمی گویم "ب" این کارها را نمی کند یا من آن کارها را. از تصوری که دستانمان برایم ایجاد می کند، می گویم.
از اینها نمی گویم که هیچ وقت نمی توانم ناخن هایم را بلند کنم،نمی گویم که لاک روی ناخن من بعد نیم ساعت لَب پر می شود. نمی گویم که رنگ بنفش زیر ناخن هایم از شدت سرمازدگی را دوست دارم. از حساسیتم به انواع مایع ظرفشویی و به صورت پارادوکس گونه ای با دستکش های لاستیکی نمی گویم. از اینکه یادم میرود توی این هوای سرد و خشک دست هایم را چرب کنم نمی گویم. از اینکه چون دست هایم را دوست ندارم بهشان بی توجهی می کنم نمی گویم. خیلی جاها در بدنم هست که دوستشان دارم. دستهایم را هم شاید روزی بتوانم دوست داشته باشم. شاید. زیرا که بر همگان واضح و مبرهن است که دوست داشته های آدم ها در طول زمان عوض می شود.
"آژو جان" توی کتاب "عادت می کنیم" مثل من است. دست های قشنگی ندارد. "آژو" را نمی دانم که کِی، ولی من وقتی عاشقِ مرد قصه شدم که گفت دست های "آژو" را دوست دارد. گفت که دست های کارکرده را دوست دارد.
"ب" دوست صمیمی من است. دستهایش وقتی آشپزی می کند، نقاشی می کشد،وقتی کفش واکس می زند، همواره و در همه ی وقت ها دستهای یک ملکه است. دست های من لاک زده و مانیکور کرده و در بهترین حالت ممکن،مثل دختری است که سبیل دارد و رژ لب قرمزِ "خون خری" زده است.                              

No comments:

Post a Comment