Tuesday, August 6, 2013

این تنِ بی طاقت



چقدر مرداد پر بارونیه...خواهرک خوابمو دیده بود. خواب دیده بود که مُردم. به چشم ندیده بود توی خواب ولی یادش بود که همه بهش تسلیت می گفتن و هر بار انقدر گریه می کرده که به هق هق می افتاده. گفت از هق هق خودش از خواب بیدار شده. گفت تمام تنش،از قلبش تا شکم و کیسه صفرا و پانکراس و بقیه ی چیزا پر از غم بوده. می فهمم چی میگه. غم که زیاد باشه می پیچه تو تمام تنِ آدم. همه جاتو پر می کنه. خیلی کهنه که بشه سراغشو فقط تو قلب می تونی بگیری. بقیه ی تنت فراموش می کنن به مرورِ زمان. لوزالمعده ات هیچ وقت یادش می مونه. انگار که هیچ وقت هیچ چیز نبوده. قلب ولی یادش می مونه و گه گاهی یادت هم میاره. منم همچین خوابی دیده بودم. چند سال پیش. خواب دیدم بابا مُرده. دیدم که گذاشتنش توی قبر. حتی دیدم لَحَد رو.دیدم خواهرم خودشو می زنه. دیدم که تکیه دادم به داداش بزرگه و دلم می خواد بمیرم. واقعا دلم می خواست بمیرم...من از دست دادن آدمایی که دوس دارم در توانم نیست. رنجش خیلی بیرحم،میره توی تنم. یادم هست تو خوابه همینجور که دلم میخواست بمیرم،بیدار شدم. بالش و صورتم خیسِ خیس بود. داشتم فکر می کردم که اگه یه روز بابا بخواد بمیره اگه بشه تا خود دنیای "مادون" و تا پیشِ "هادس" میرم که برش گردونم. فکر می کردم تنم نمیکشه دوریشو. فکر می کردم قبل از اینکه بتونم غمو از بدنم دورش کنم،تمومم می کنه. حالا دیگه نمی دونم...
از در که با دو تا چمدون اومدم تو،نشسته بود روزنامه می خوند. رفتم همو بوسیدیم. چمدونا رو گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون. کنار آشپزخونه ایستاده بود.اومد سمتم،گفت : خوش اومدی. دوباره همدیگرو بوسیدیم. به مامان نگاه کردم.لب گزید که چیزی نگو. نیم ساعت بعد از حموم اومدم بیرون. گفت : اومدی؟ دستش رو گرفت سمتم برای روبوسی. نتونستم. گفتم :بابا،دیدیم همو. نایستادم نگاهش کنم. رفتم تو اتاق و وا دادم.  وا دادم جلو سوال های تکراری مکررش. وا دادم جلو حیرتش از اینکه شب و روزو قاطی کرده بود. وا دادم جلو کلماتی که فراموشش می شدن. وا دادم. دارم فکر می کنم که اگه اون خوابو دوباره ببینم کمتر ناراحتم. دیگه حالا رنجی که میره توی تنم از اینه که دردو تو صورتش می بینم وقتی از یه حساب ساده عاجزه. آدمی که پنجاه سال ریاضی درس داده. دارم فکر می کنم که زندگی نباید بهایی به این سنگینی داشته باشه.از آرامشِ الانمون می ترسم. از آتیشِ زیر خاکستر. فکر می کنم که اگه دوباره اون خوابو ببینم برای چشمای سرگردون این اواخرش اشک می ریزم. یه روز بهم گفت :" تو چرا انقدر غمگین می نویسی؟ جای این مزخرفاتی که خوندی تو بچگیت،باید بهت مجله فُکاهی می دادم." گفتم : " غمگین می نویسم که غم از وجودم بره.اینجوریه که می تونم همیشه بخندم. وقتی هر کلمه ای که میاد بیرون غمو از یه جایی از وجود بیرون می کشه. اونجوریه که همیشه بلد دندونامو نشونت بدم." کاش نرسه روزی که دلم بخواد برم به "هادس" بگم : بیا ببرش. بیا ببرش راحت شه. رنجشو نمی تونه. منم نمی تونم.

1 comment:

  1. غم که زیاد باشه می پیچه تو تمام تنِ آدم

    ReplyDelete