Tuesday, July 23, 2013

این گریز مرگبار...

آیدای پیاده رو نوشته بود از زنی که یک روز رفت یوکان و از زندگی آدم های اطرافش محو شد.من هم یکی را می شناختم. همین دور وبر ها. از نزدیک که نه، ولی برادرزاده اش دوستِ خوب و کمی عجیبمان بود. اسمش ابوالقاسم بود. یکی از همان روزهایی که از مرخصی اش برگشت به سربازی دیگر هیچ کس ندیدش. حالا دیگر چهل سالی می شود. فکر کردم که این وسوسه ی خیلی از ماهاست. ما آدم هایی که نخ های شرایط و روابط نفسمان را بند می آورد. آدم هایی که هیچ قید و بندی را بر نمی تابند. آدم هایی که آخر یکی از مراحل زندگی شان است  و فکر می کنند به انتها رسیده اند. آدمهایی که همه ی هست و نیستشان را برای پاک کردنِ مسئولیت ها و اجبارهایشان می دهند. این تصور برای من همان جایی است که "مورگان فریمن" و "تیم رابینز" آخر "رستگاری در شاوشنک" می روند. ساحلی و قایقی و دیگر هیچ...
همیشه وسوسه ی دیگری هم بوده.توی خیابان سوارِ ماشین غریبه ای شوی و بری بشوی جزئی از زندگیش. بی حرف و توضیح بروید و جوری کنار هم باشید انگار که همیشه آنجا بوده اید، با هم. روزها قدم بزنید، آشپزی کنید با هم، حرف بزنید اما نه از گذشته. ،شب ها فیلم ببینید، سیگاری دود کنید و باز هم حرف بزنید. آدم دلش می خواهد یک جایی خودش را قطع کند. رها شود از گذشته و آن چه که بوده، رها شود حتی از قید و بند های خودش، از آدمی که خودش به خودش دیکته کرده که باشد. از آدمی که دیگران...،اصلا از آدمیتش! آدم می خواهد که رها باشد...
همیشه فکر می کنم که من هم روزی خواهم رفت. بی نشان و بی ردی. چه خانواده و چه دوست و چه هر کس دیگری که روزی مرا دیده، نخواهم دید دیگر. من آدمِ فرارم.آدم انتهای نامعلوم و ناشناخته. با سر می دوم سمتشان و گاهی هم در ادامه با سر می روم توی دیوار.دلیل هم نمی خواهم حتی. احتیاجی نیست زندگی بخواهد فشار بیاورد یا عرصه تنگ شود،همینطور بی دلیل هم میل به رفتن در من هست. بعد با خودم فکر می کنم که من همانیم که هفت سال آزگار است مادرش هر شب بهش زنگ می زند.می توانم رنجی به رنج هایش اضافه کنم؟ می توانم بدون گذاشتن حتی یادداشتی بروم!؟ می توانم پدر بیماری را از فرزندش محروم کنم وقتِ نیاز؟! از شنیدن صدای فرزندش حتی؟!
معتقدم که اگر بروم بی نامه و یادداشت و هیچ چیز دیگری خواهم رفت. بی نشان. وگرنه به رفتنش نمی ارزد. آدم اگر برود نباید حتی نخی از گذشته، حتی دکمه ای از لباسش را بردارد همراهش. همینجوری هم شبح گذشته ها دنبال آدم می آید...اگر بخواهم بروم باید خاک کنم همه ی رفته ها را...و به جد به این عقیده ام پایبندم که سر قبر مرده نباید گریست. باید گذاشت و گذشت...
نمی شود که...نمی توانم...

No comments:

Post a Comment