Monday, August 19, 2013

گل صورتی در زمینه ی طوسی



زن اخماشو تو هم کشیده بود. گوشه های لبش به سمت پایین خم شده بودن.کنار دماغش چروک افتاده بود. انگار یه چیز تلخی خورده بود و مزه اش از دهنش نمی رفت. همینطور عضلاتش رو نگه داشته بود. روسری ساتن طوسی پوشیده بود. توی شیشه ی پشت سرش گل های صورتی و درشتی که روش نقش انداخته بودن،معلوم بود.از چند جا نخ کش شده بود. مانتوش هم طوسی بود. صندل داشت با جوراب پاریزین. صندل مشکی که کنار قوزک پاش یه سگک می خورد. اخمش از عصبانیت نبود. قیافه اش مثل اونایی بود که همه چیزشونو باختن و حالا تو شهر درندشتِ بی رحم از این ور به اون ور دنبال بدبختی می دوُوَن. وسطش که وقت گیر میارن به بدبختیاشون فکر می کنن. اخمِ زن، اخمِ فکر کردن بود. اخمِ مشغولیت که به همه می گفت نزدیک نشین، من و فلاکتم برای شما تره هم خورد نمی کنیم. داشتم به دستاش نگاه می کردم که تو هم گره خورده بود. چشمامو که آوردم بالا دیدم داره نگام می کنه،بدون اینکه حالت صورتش تغییری کنه.چشم های ریزی داشت. عینکش نرم و آروم از بالای بینی سر می خورد تا پایین. دستشو آورد بالا و عینکو روی دماغ جا به جا کرد. من زل زدم به نقش گلای صورتی تو زمینه ی طوسی رو پنجره ی پشت سرش. انقدر با دقت و حوصله که انگار مهم ترین ذره ی عالم بشریه. دیگه نشد درست نگاهش کنم. چشماشو یهو قفل می کرد روم. حوصله نداشت یکی هی بخواد زاغ سیاشو چوب بزنه. این شد که خانومه توی بلندگو گفت سعدی. زن آروم و کند و سنگین از جا بلند شد. با همون اخم و همون خمیدگی لبا. با همون چینِ کنار دماغ. با همه ی اون کیفیتی که باعث می شد چشمام دنبالش کنه. از در رفت بیرون.چشمای منم. صدای توی سرم گفت :" میره پیش شوهرش که معتاده. میره ناهار درست می کنه و موقع بادمجون سرخ کردن هی آه می کشه." گفتم: "شایدم میره پیش مادرش. میره کمکش می کنه. کاراشو می کنه." گفت : "شاید میره بچه اشو از مدرسه بیاره.شاید شلوار بچه پاره شده و باید براش یه نوشو بگیره." گفتم : "اگه بره سمت منوچهری...شاید بره تو اون طلافروشیه طلاهاشو بفروشه..."خندید:" شایدم بره طلا بخره." بعد یه ثانیه جفتمون گفتیم : "نه!" گفتم :" توی چشماش دیدی؟!" گفت : "حسرتو؟! آره. دیدم..."

No comments:

Post a Comment