Saturday, July 6, 2013

شبانه...

در شب قرابت معناداریست. در سکوت ابدی و عمق نامتناهی اش. در لایه هایی از ذهن که پیراهن می درند به تدریج و همزمان که تاریکی پیش می رود . در عمق لحظه هایش.  در سکوت افکاری که بی صدا پشتِ سایه های لرزان و رقصان پرده های اتاق پناه می گیرند.
شب سستیِ وجودِ مرا می فهمد. گرمای دل انگیزِتن را میان ملافه ها و حل شدن میان توده ی ابر و پَر را با چشمان باز می فهمد. لمیدن روی صندلیِ چرمی و پا گذاشتن روی میز را در تاریک ترین ساعت هایش می فهمد. آسودگیِ فکر را می فهمد. خود بودنِ مرا می فهمد لعنتی.
مغزِ دردناکِ ورم کرده را آرام می کند. نشئه می کند شب. خمارِ دردِ آدمی را تریاک می شود.
شب مرد قدبلندِ چهارشانه ایست،جذاب و بی پروا. به جانِ آدم حلول می کند. رخوت دل انگیزی به وجود می اندازد. بعد همینطور که از در بیرون می رود، یک لحظه می ایستد. دستش را بالا می آورد و با تپانچه ای میانِ پیشانیت را نشانه می رود.

خلاص.

No comments:

Post a Comment