Wednesday, June 26, 2013

من هیج وقت ترکت نمی کنم لنی،هیچ وقت. قول میدم این تو باشی که من و میزاری و میری....

"ناخواسته" عبارت عجیبی است. من ناخواسته ام! همیشه هم به این کلمه حساسیت داشته ام. هنوز بعد بیست و پنج سال یکی که می گوید ناخواسته بوده ام،دلم می گیرد.من اگر بودم واژه ی دیگری را جایگزین می کردم. می گفتم "برنامه ریزی نشده"! مگر از بار منفی کلام کاسته شود. به یاد می آورم که همه ی کودکی ام در تلاش برای خواستنی شدن گذشت. هر نمره ی بیستی، هر مبصر شدنی، هر بوسه ای به دست مادر...خواهر و برادر هایم به من می گویند :"مَشمِل" به شمالی می شود چاپلوس...نمی دانند که ناخواسته ها هر فرصتی برای ابراز علاقه، برایشان غنیمت است. به خواسته بودنِ امروزشان اعتباری نمی دهند...
حالا اگر می گفتند برنامه ریزی نشده بوده ام خیلی فرق می کرد. برنامه ریزی نشده ها خیلی وقت ها خوبند. مثل یک سورپرایز تولد. برنامه ریزی نشده ها خیلی وقت ها دوست داشتنی اند ولی به جایش ناخواسته ها...هنوز که هنوز است نمی توانم درک کنم که کسی ناخواسته اش را دوست داشته باشد. پیشتر ها،خیلی بچه که بودم، فکر می کردم من که یک روزی ناخواسته بوده ام،اگر دوباره نخواستنی شوم مرا بیرون می کنند یعنی؟! این از آن ترس هایی بود که هیچ وقت بروزش ندادم. ولی یادم هست...خیلی خوب یادم هست که چهار ساله بودم.ازخواب بیدار شدم و هیچ کس خانه نبود. اولین بار بود که توی خانه ی بزرگ،بی حضورِ مادر بیدار می شدم. یادم هست رفتم پشت پنجره انقدر گریه کردم که هیچ جا را نمی دیدم. فکر می کردم که دیگر نخواسته اندم! مادر تا برسد، دل باد داده بودم! "دل باد دادن" یک اصطلاح مازنی است. به معنای ترس همراه با اضطراب است. مثل وقتی که توی دل آدم خالی می شود...تا مادر برسد منِ چهار ساله اندازه ی همه ی نخواسته شدن ها ترسیده بودم.
حالا هم خیلی دورم. خیلی کم صمیمی شده ام. اندازه ی موهای سرم دوست دارم. ریز و درشت، کوتاه و بلند، از همه جایی که فکرش را بکنی. اندازه ی همه ی ترس هایم از نخواستنی بودن دوست جمع کرده ام دورِ خودم! یک وقت هایی هم نخواسته اندم واقعا...یک وقت هایی هم جدایی ها مثل قطع عضو است، دردناک و کشنده...ولی من با بیست و پنج سال تجربه ی ناخواسته بودن دیگر شده ام مثل ستاره ی دریایی! از انتهای هر عضوی که قطع می شود، عضوی می روید به قول خارجی ها : بِرَند نیو! بلکم از اولش بهتر...
به هر تقدیر هنوز که هنوز است ناخواستنی ها را نمی فهمم! نمی فهمم مادر با آن تلاش بی وقفه اش برای نخواستنم چگونه می تواند این همه عمیق و این همه طولانی مرا بخواهد الآن! من این کم کم دوست داشتن را نمی فهمم! این که در طول زمان یکی را که از اول نمی خواهی تجربه کنی به اجبار و بعد بشود دلخواهت نمی فهمم! من همیشه همه را یا از همان اول دوست داشته ام یا از همان اول دوست نداشته ام! بحث بی تفاوت بودن جداست! ولی هیچ وقت به هیچ وجه نخواسته ها به خواسته ها تبدیل نشده اند! این است که فکر می کنم باید دست مادر را ببوسم که جبراٌ عاشق من شد...که جبر حتی در عشق مادر فرزندی هم چیزِ مزخرفی است...

هنوز که هنوز است بچه ی چهار ساله ای در منتهای وجودم پشت پنجره می گرید...هنوز که هنوز است در جواب این که "چرا تو به من زنگ نمی زنی؟!" یا "چرا آدم بی معرفتی هستی؟! " نمی توانم بگویم که من از جدایی ها، از قطع عضو ها، از نخواسته شدن ها می ترسم...مثل "لنی" در "خداحافظ گری کوپر" که ترک می کرد که ترکش نکنند...

No comments:

Post a Comment