Monday, June 17, 2013

در امتداد رنج


مادرم می گوید که شنیده دخترک توی باغشان خوابش برده بود که پسر آمده و چارقدش را دزدیده. چارقد را برداشته و برده پیش ملّایی در یکی از محلات اطراف و دختر را بدون اینکه خودش بداند عقد کرده. تقصیر ملّا نبوده...آن موقع هر دختر و پسری که عاشق هم بودند و بی اجازه ی خانواده، می رفتند پیش همین ملّا! یا اگر دختر نمی توانسته برود،پسر چیزی از اموال دختر را می برده و ملّا عقدشان می کرده...یک پا "سنت ولنتاین" بوده برای خودش...آن موقع هم لابد فکر کرده پسری با این رسمیت و پیشینه طبعا دروغ نمی گوید.

جانم برایتان بگوید می خواسته اند دخترک را به زور ببرند خانه ی داماد . پدری که بالای سرش نبوده، مادرش هم یک چشمش اشک و چشم دیگرش خون. خواهری هم داشته که به قول مادر مهمانِ خانه ی مردم بوده جایی دورتر. حرف زر و زور بوده آن وقت ها.  چند روزی به دخترک مهلت می دهند که آماده شود. گماشته اجیر کرده بوند دمِ خانه اش،مبادا که کسی از عشاقش بی خبر ببرد و پنهانش کند...
شب آخر مادر عزمش را جزم می کند. نان و آبی برای دخترک می پیچد و از در پشتی می روند توی باغ. مادرم می گوید خیلی از راه را روی چهار دست و پا رفته اند. از ترس گماشته ها و از ترس مهتاب که جایشان را لو ندهد. مادر دخترک را تا حاشیه ی جنگل برده و برگشته.مادرک حرفی هم نمی زده. اشک میریخته فقط.
 دخترک شش ماه را توی جنگل سر کرده. چطور و چگونه را کسی نمی داند. هر چه هر جا را گشته اند پیدایش نکرده اند. تا بالاخره یک روز، یکی از "گولِش" ها دخترک را توی جنگل دیده. "گولِش"ها همان هایی بودند که خانه به دوش توی جنگل می گشته اند و گاوهایشان تمامِ دارایی شان بوده. خلاصه این که گولشِ داستان آواره و آزاد و رها می گشته که دخترک را توی مسیرش می بیند و می شناسد... توی این مدت شوهرِ خواهر خبر شده و طلاق دختر یتیم را گرفته بود.
باری...دخترک بازگشت. ولی نه به خانه. به خانه ی خواهر. آوازه ی رسوایی هم پیچیده بود طبعا... دخترک هم حاضر به شوهر کردن نمی شده. خواستگار زن مرده و بچه دار و زن دار هم دم در صف کشیده بود. دخترک زیبا بود. زیر سایه ی شوهرِ خواهر امن بود. بچه های خواهر مرهمش شده بودند. اما آنجا هم ماندگار نشد. از ترس سربار و نانخورِ اضافه بودن چندین و چند سال بعد از این خانه ی امن به خانه ی امنِ دیگری رفت. شد مادر بچه هایی که از خودش نبودند و همسرِ مردی که آرام بود و برایش پدری هم می کرد.
پایان خوشی ندارد داستان. دخترک جوانمرگ شد. مادرِ مادربزرگم می گفته که در عمرش زنی به زیبایی او ندیده است. مادرِ ماهرخ! ملوک! یکی از آن بچه هایی بود که دخترک برایشان مادری کرد.
پیشینه ی خانوادگی ما خیلی قصه دارد. محض امانت داری می گویم که مطمئن نیستم همه جای داستان را درست تعریف کرده باشم.داستان صد و پنجاه ،شاید دویست سالی قدمت دارد. شاید جاهایی را با قصه دیگری اشتباه گرفته باشم ولی کلیت همین است که هست.
اسم دختر را درست یادم نیست. "گلین" طوری بود اسمش. شاید هم نبود. دفعه دیگر حافظه ی بی نقص مادر را به مشورت می گیرم و از نو می نویسم قصه را. امشب حس و حال ِ حکایت کردنش بود. اما از نو خواهم نوشت که از سرزمین های شمالی دینی به گردنم نباشد...

No comments:

Post a Comment