می باره بارون. همچین مَشت و بی تعارف و تیم تیم
به قول سرزمین های شمالی. بی چتر سور و سات به پا می کنیم براش. همچین خیره به
آفاق سرخ مغربی. خواستم بگم جای تو خالی. دیدم نیست. دیدم جات خالی نیست. نه که پر
از آدم و شلوغ و جامعه ی پر جمعیت. نه. دیدم که انگار جای هیچ کس خالی نبود دیگه. همه
ی ابرا رو سرِ ما. کل سرخ رنگ های دنیا جمع در افق. چه جوری می تونه جای کسی خالی
باشه با این اوصاف؟! انگار که سبو ها همه شکسته بود و آب ها همینجور شُره می کرد
رو ماها. ماها که میگم نه که مای من و تو و آشناها. انگار که مای بنی آدم و ابنِ
بشر. انگار که کلیت و تمامیت و همه. توی سرم صدا بود انگار. انگار که کسی زده باشه
زیر آواز :" زِ ره هوس به تو کی رِسَم نفسی ز خود نرمیده من..."
همه حیرتم به کجا روم؟ به رهت سری نکشیده من...
اینجور بود که غروب شد. خورشیدی که نبود از اول.
نوری بود که دست و پاهاشو جمع کرد تو بارونِ نم نم و خیس و خسته خزید گوشه ی دنجی
و خوابید...اینجور بود که ما همه خوابیدیم. با دست و پاهای دراز رو مغرب و پشت به
خورشیدی که شاید سر بزنه فردا...
No comments:
Post a Comment