Monday, October 28, 2013

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

گفت که گفتمش که "گفتم غم تو دارم". گفتم : چه جوری؟! گفتی "گفتم غم تو دارم؟!" یعنی  "بهت گفتم تا حالا؟!" یا گفتی "گفتم غم تو دارم" که یعنی "غم تو رو دارم، نه کس دیگه" یا گفتی "گفتم غم تو دارم" یعنی "الان غمتو دارم! الان میفهمم چی بود"...گفت : چمیدونم! نوشتم براش! گفتم: نامه؟! که یعنی "از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه؟" . گفت که : نه! وب گردی می کردم که چراغش روشن بود مثل الانِ تو.گفتم : خاک بر سرِ ما. خاک بر سرِ این چراغای روشن. دوم از اون هنوز نفهمیدی که جمله ی مبهم نبایست و نشایسته؟! هنوز نفهمیدی که لحن مهمه؟! نمیشد مثلا بگی "شرح بهشت حور ز رویت حکایتی!؟ " یا بگی " حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت؟!"  یا یه جمله ای که از توش ابهام در نیاد!؟ گفت: گیرم که اصلا ابهام! این معانی که تو کردی که خوب بود همه اش! گفتم : چی گفت حالا!؟ در جواب! گفت : برام نوشت که غمت سرآید. گفتم: شکرِ خدا! گفت: چی میشه حالا؟! گفتم : هیچی! صبح میشه،خورشید میزنه. زمستون میره،بهار میاد. قدمون بلند میشه،چشمامون اونور دیوارو میبینه بالاخره. گفتم: دلامون گرم میشه از آفتاب،یخامون باز میشه. گفتم: سر میاد دوری. میاد "گل در بر و می در کف و معشوق به کاممون" . گفتم که : "میرسه مژده که ایام غم نخواهد ماند" . گفتم: حتی گل میده اون همیشه بهار توی حیاط خونمون. گفت: اونو که مادر قطعش کرد از بیخ...گفتم : میدونم...گفتم که...حتی...

No comments:

Post a Comment