Friday, April 11, 2014

بی چهرگی پایان

1.مرگ شبیه روزنامه ی همشهری بود. شبیه صفحه ی تسلیتش و شبیه همه ی مردان یونیفرم پوش و سبیل داری که ابروان گره کرده داشتند. شبیه همان ها که اسم زن هایشان تاج الملوک یا شبیه آن بود و بچه هایشان یکی در میان دکتر یا مهندس بودند و هزینه ی مراسمشان صرف امور خیریه می شد. بعد تر ها مرگ شبیه عمه بود. لاغر و مهربان،خیلی مهربان و با سرفه های زیاد. کیوان که مُرد مطمئن شده بودم مرگ خیلی لاغر است و سرفه می زند. شاید اگر چاق تر و شادتر بود، آدم ها را با خودش نمی برد.
2.توی عکس چشم های دختر پر از درماندگی و وحشت توامان است. پیراهن قرمز پوشیده وکُت کوتاه جین. موهایش کوتاه است. لب هایش نیمه باز است.انگار چیزی مثل ناله از میانشان در حال بیرون آمدن است. دست هایش از آرنج خم شده و به بالا متمایل است.سرش به یک طرف خم شده و تا دقایقی دیگر قرار است به قتل برسد. عکس را قاتل گرفته و نگه داشته است. خیلی بعدتر که پیر و ناتوان شده گرفتار می شود. عکس توی خانه اش پیدا می شود و قاعدتا آن موقع دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمده است. تصویر بیچارگی و ترس از ناگزیر را نشان می دهد. ترس از تمام شدنِ وحشتناکی که شنیدنش مو به تنِ آدم سیخ می کند. تا مدتها بعد مرگ شکل دخترک بود. لاغر،وحشت زده و جوان.
3.اول دبستان بودم که ماهرخ مرد. خیلی کوچکتر که بودم،یک بار از آشپزخانه به مهمانخانه می رفتم که دیدم وسط سالن خانه ایستاده. بابا توی حیاط در را برایش باز کرده بود بی که زنگ بزند.ترسیده بودم. فکر می کردم می تواند از درِ بسته رد شود. که نمی توانست قاعدتا. وقتی مُرد فکر می کردم دیگر راحت تر می آید و می رود. کسی که جسمش از در بسته رد می شود پس دست و بال روحش بازتر است. هر لحظه منتظر بودم بی مقدمه وسط سالن خانه پیدایش شود. که نشد. مرگ حتی شبیه ماهرخ هم بود. مرموز،قوی و محکم.
4.هر جوری که نگاه می کنم روی هم رفته من آدم های زیادی را از دست نداده ام.(شکرِ خدا؟ گوش شیطان کر؟ هفت قرآن به میان؟ ) من  مرگ را نمی فهمم. دلتنگی ، فقدان، ترس از فراموش شدن را چرا. اما مرگ را نمی فهمم.
5.امروز خواب دیدم بابا توی دستهای من،توی آغوش من جان می دهد. مرگ بی شکل، بی خاصیت و بی رحم است.

No comments:

Post a Comment